کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

پسرم دیگه پستونک نمیخوره !!!

فدات بشم الهی ... میدونم که دوران خیلی سختی رو میگذرونی ولی خب چه میشود کرد ،به هر حال یه روزی باید اتفاق می افتاد و چه بهتر هم که به دست خودت اتفاق افتاد ! پریروز یعنی پنج شنبه صبح خیلی شیطونی کردی و منم کلیییییی کار داشتم ،میخواستی آب پرتقال گیری رو بیاری و باهاش بازی کنی که من اجازه نمی دادم ،خیلی عصبانی شدی و شروع به گریه کردی و منم طبق معمول بهت گفتم :میدونی که با گریه کاری رو پیش نمیبری ،پس بهتره گریه نکنی !!! یهویی نمیدونم چی شد که لا به لای اونهمه گریه و عصبانیت پریدی و پستونکت رو از روی زمین برداشتی و با حرص و عصبانیت سرش رو با دندون کندی ،البته دیگه بنده خدا به مو هم بند بود ولی خب چه میشود کرد ،کنده شد ! تا دیدی سر پ...
15 آذر 1393

احساس دِین !

احساس میکنم این ۵-۴ ماه زندگیت رو همیشه بهت مدیونم ،نه اینکه برات کم گذاشته باشم هااااا ،نه !!! به این دلیل که تو نوشتن تنبلی کردم ، نه اینکه ننوشته باشم هاااا ،نوشتم ولی خب بعضیاشون نصفه نیمه هستن و تقریبا عکس های همه شون رو هم ریسایز و آپلود نکردم ! تازگیا یه خورده بهتر شدم و یه یک هفته ایه که همش میشینم و عکسهایی رو که از گوشی یا دوربین فقط ریختم توی لب تاپ رو گلچین میکنم و اونایی رو که خراب یا تکرار شدن رو پاک میکنم و ... نمیدونم چرا یهویی اینطوری شد !؟ ولی واقعیت اینه که من از یه جایی یهویی انگیزه آپ کردن وبلاگت رو از دست دادم و فکر میکنم مهمترین علتش هم این بود که آدرس وبت رو تقریبا همه داشتن و توی اون برهه شاید دلم نمیخواس...
1 آذر 1393

هه ،بازم کیش ...

انقدر یهویی ما این ور و اون ور میریم که خودم وقت نوشتن خنده م میگیره ... بازم رفتیم کیش ... یه تور ۳ روزه هتل شایان با یه قیمت خیلی خوب به بابایی معرفی شده بود که بابایی چون نمیتونست بیاد اصرار کرد که من و شما بریم ،منم خاله ها و زندایی زهرا رو خبر کردم و زنونه رفتیم ... خیلی خیلی عالی بود ،از هتل شایان هم خیلی خوشم اومد ... فقط هوا خیلییییییییی سرد بود ،انقدر سرد که من که فقط برای شما لباسهای تابستونی برده بودم مجبور شدم برات سوییشرت بخرم ! این بار همه از خوش سفری و ساکت و آروم بودن شما دیگه واقعا به وجد اومده بودن و هی تعریفت رو میکردن ،مخصوصا زندایی زهرا ! برگشتنه هم کلی توی هواپیما خندیدیم ،انقدر خندیدیم که کل مسافرا از...
25 آبان 1393

شیرررررررر

هر چه قدر شیرخشک نخوردی به جاش شیر پاستوریزه خوردی ! یه وقتایی اصلا به جای غذا هم شیر میخوری ،اونم فقط نی دار ... بابایی هم که میدونه اگر لحظه ای شیر نداشته باشیم شما غوغا میکنی مثل شیرخشک خریدنش شیر پاستوریزه رو هم باکسی میخره و شما خودت باز میکنی و میچینی توی یخچال و حدودا روزی ۷-۶ تا شیر میخوری ... تازه ته شیرهات رو هم نمیخوری که باباییت جورت رو میکشه !!! امشب بابایی اومد ،طبق معمول با شیر و شما هم یکی دو ساعتی باهاشون مشغول بودی و بازی میکردی تا چیدیشون توی یخچال و رضایت دادی ... این لباسای گل منگلی رو هم خودت ست کردی ،این روزا فقط اون چیزی رو میپوشی که دلت میخواد ... انقدر قشنگ و مرتب شیرها رو به صف میکنی که آدم دل...
10 آبان 1393

بهار گردی مامان زهرا و کیان کوچولو ...

بابایی رفته کیش و من و شما تنهاییم ... واقعا وقتی بابایی مهربونت نیست نمیدونم باید چه طوری از پس دلتنگیهام بربیام !؟ پریروز دیدم هوا خیلی خنک شده و تصمیم گرفتم با هم بریم خیابون بهار خرید ... واقعا مرسی پسرم که انقدر پسر خوب و آقایی هستی و با ادب و تربیتت همه رو مجذوب خودت میکنی !!! وقتی میریم توی مغازه بلند سلام میکنی و اگر کسی چیزی بهت تعارف کنه تشکر میکنی و میگی مرسی و موقع بیرون اومدن هم حتما خداحافظی میکنی ... بعد از بهار گردی و خرید سر راه رفتیم پِرپِروک سهروردی برای نهار که چون بابایی نبود و منم همچنان میل نداشتم بیشتر غذاهامون موند و آوردیمشون خونه ! توی رستوران شما تمام مدت با میز پشتیمون که چهار تا دختر خانم خوشگل...
8 آبان 1393

نهار یک روز تعطیل !

امروز با بابا جونی تصمیم گرفتیم بریم یه خورده بگردیم و بعد هم نهار بریم بیرون ... خیلی خوش گذشت بهمون ،مخصوصا با شیرین کاریها و شیرین زبونی های جنابعالی ! بعد از گشت و گذار خیلی گذری رفتیم فست فود لیدوما ،رو به روی پارک قیطریه ! غذاش خوب بود ،فقط رویه صندلی هاش خیلی افتضاح شده بود که برام جالب بود چرا رسیدگی نمیکنن !!! و مشکل اینه که شما فست فودی نیستی و جز سیب زمینی سرخ کرده توی رستورانهای فست فود چیزی نمیخوری و اغلب گرسنه برمیگردی ... به همین خاطر بیشتر به خاطر شما میریم سراغ غذاهای سنتی و کبابهای سالم ،البته خدا رو شکر من و بابایی هم اصلا به فست فودها خیلی علاقه نداریم و جز یه وقتایی ،اونم بیرون سوسیس و کالباس و ژامبون و .....
25 مهر 1393

یه جمعه بارونی خوب ...

پریشب کلی بارون اومد و هوا خیلی تر و تمیز شد ،دیروز هم یه نم بارون خیلی قشنگ زد و من از بابایی خواستم که بریم بیرون یه هوایی بخوریم ! رفتیم پارک جنگلی لویزان و وای که چقدر هوا عالی بود و صد البته خنک ! رفتنه یادمون افتاد که صندلی ماشینت توی پیکاپه و بابا حسینت گفت :ولش کن ،حالا بیا یه بار بدون صندلی ماشین بریم بیرون ببینیم چی میشه ... ماشاالله شما هم تا تونستی اذیت کردی و فهمیدیم که حالا حالاهاااااااااا باید توی صندلیت بشینی ... همش دوست داشتی که پنجره رو باز کنی یا به دستگیره ها ور میرفتی ! خدا رحمت کنه مخترع قفل مرکزی و قفل کودک ماشین رو !!! اینجا بابایی دعوات کرد و این مثلا قیافه ناراحت شماست ! نشون...
19 مهر 1393