کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اوضاع همیشه درهم خونه ما !!!

هر شب که شما میخوابی و گاها حتی ظهرها من تمام خونه رو تمیز و مرتب میکنم و شما به محض بیدار شدن تموم خونه رو تبدیل به خانه اسباب بازی میکنی ،دوست داری تمام اسباب بازیهات دور و برت باشن و شما هم هر از گاااااااهی یه سر بهشون بزنی چون باهاشون خیلی بازی نمیکنی که هیچ ،تازه مدام هم به پر و پای بنده میپیچی و توی آشپزخونه ای و به قول خودت میخوای خامَنه (قابلمه) برداری و غذا بپزی ... خیلی شیرین زبونی میکنی و وقتی که زل میزنی توی چشمام و با شیرین زبونی ازم میخوای که بهت اجازه بدم به یه چیزایی دست بزنی نمیتونم بهت نه بگم و تو هم توی دلت عروسی میگیری ... فدای سرت عزیز دلم ،اصلا مهم نیست که خونه بهم ریخته میشه و من کلافه ،تو شاد باش و خوش بگذرون و ...
17 مهر 1393

دیرکرد !

نمیدونم این روزا چرا هر چی میدوم نمیرسم ! کارهام نصفه کاره میمونه و این بهم ریختگی و همیشه کاری برای انجام دادن داشتن کلافه م میکنه !!! تمام روزم صرف تو و کارهای مربوط به تو میشه ،اینکه بشینم و باهات بازی کنم یا دقیقه های متوالی برات نقاشی بکشم و بقیه اوقات هم غذا و میان وعده هات رو بدم و هی ببرم دستشویی و بیارم و پروژه لباس پوشیدن ... لباس پوشیدن شما که جدیدا مصیبتی شده ،انقدر کلافه میشم که یه وقتایی دوست ندارم هیچ جا بریم !!! کلی پست نوشته شده دارم که چون عکساشون کار میبره آپ نکردم !!! اینم پسرک خوش تیپ کوچولوی من ... دیگه داری حساااااااابی قد میکشی ها ،قدات بشم الهی ! پریشبا که با خاله مریم رفتیم تجریش گ...
13 مهر 1393

بازم کیش ...

خیلی یهویی (واقعا یهویی) بابایی تصمیم گرفت بریم کیش ! پنج شنبه ای من ماساژ داشتم و دریا جون برای ماساژ اومده بود که بابایی وسط ماساژ اومد و گفت :کیش میای !؟ گفتم :نه بابا ! گفت :حاضر باش ،امروز احتمالا میریم ! شروع کرد به زنگ زدن به آژانسهای مختلف و یک تور ۴ روزه گرفت ،ساعت پرواز هم ۶ بعد از ظهر ! دریا جون که رفت من فقط می دویدم ،نهار خوردیم ،جمع و جور کردم ،چمدون بستم ،اوه ... انقدر دویدم که وقتی رسیدیم فرودگاه فکر نمیکردم از پس اونهمه کار یهویی براومده باشم ! خیلی خوش گذشت ،مخصوصا که هوا به گرمی اون بار هم نبود و روز دوم هم یکی از دوستان هم محله ای رو که یک دختر ۱۳ ماهه داشتن رو دیدیم و اتفاقی هتل هامونم رو به روی هم...
7 مهر 1393

چک آپ دو سالگی ،یه خورده دیرتر ...

امروز برای چک آپ دو سالگی رفتیم پیش دکتر پروند ... مثل همیشه مهربون و صبور ... دکتر از همه چیز راضی بود و گفت که قد و وزنت ماشاالله به بچه سه سال و سه ماهه میخوره و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتی ... از نظر حرف زدنت هم که دکتر کلی سورپرایز شد و گفت که از نظر حرف زدن و تکامل کلامی از دخترای هم سن و سالت سه ماه جلوتری ... خدا رو شکر ! فقط گفتن دو سال و نیمه گی یه چک آپ کلی انجام بدیم و وقتی برای گرفتن پستونک سوال کردم گفتن که فعلا به تعویق بندازیم تا شما کاملا پروسه از پوشک گرفتن رو فراموش کنی و معمولا بین هر پروسه ای که برای شما قراره اتفاق بیوفته بهتره بین ۳ تا ۶ ماه فاصله باشه ! البته شما دیگه کاملا از پوشک گرفته شدی و به هیچ...
2 مهر 1393

اگر نبودی !؟

جدیدا خیلی فکرم مشغول میشه ! که اگر نبودی یا اگر نیومده بودی واقعا چه اتفاقی رو توی زندگیم از دست میدادم !!! احساس میکنم اگر نبودی برای همیشه حسرت بودن و داشتنت کلی درگیرم میکرد ! این روزا تویی که هر روز بهم انرژی میدی برای روز جدید ،برای کار ،برای تلاش ،برای دوست داشتن از نو ... عزیز دلم برای هزارمین بار ازت تشکر میکنم که پا به زندگیمون گذاشتی و اینهمه شور و شوق و شادی رو به خونه مون آوردی ...   خدای مهربونم متشکرم ... عاشق این کلوچه فومنی ها هستی ،منم هر روز سر راه اومدن به پارک یه دونه داغ و تازه ش رو برات میخرم ! جدیدا یه وقتایی اینطوری خودت خوابت میبره ... پاساژ اندیشه ،در حال خوردن بستنی ...
23 شهريور 1393

سه چرخه سواری ...

یه جورایی عاشق سه چرخه تی ،خیلی دوستش داری ! تقریبا هر روز اگر من خریدای کوچولو نداشته باشم که لازم باشه کالسکه ببریم برای حملشون تا خونه مامان جون پیاده میریم و بعد هم از اون جا با سه چرخه میریم پارک ... هنوز پا زدن رو خیلی خوب بلد نیستی ولی خیلی سعی میکنی ،امیدوارم سال دیگه بتونی خودت پا بزنی چون هل دادن سه چرخه ت فشار خیلی زیادی به مچ من وارد میکنه و با توجه به مشغله زیاد این روزای من که هنوز درگیر جریانات ترک پمپرز و اینا هستیم یه وقتایی دستام خیلی درد میگیره ! حرف زدنت خیلی قشنگ و نمکی شده و روز به روز دوست داشتنی تر میشی عسلم ! یه وقتایی تا دقیقه ها حاضر نمیشی اصلا از سه چرخه ت بیای پایین !!! وای ،نمیدونی...
17 شهريور 1393

شمال این بار عباس آباد !

هفته پیش با خاله الهام اینا و خاله مریم و خاله فری رفتیم شمال ... خیلی خوش گذشت ،شما که مدام مشغول بازی با امیرعلی و امیرمهدی بودی و من و خاله ها هم مشغول حرف زدن و خوش گذروندن ... البته هوا یه خورده زیادی گرم بود و عباس آباد هم بسیار شلوغ ! یک روز هم رفتیم رامسر و نهار رو اونجا خوردیم که خیلی عالی بود ... قربون شکل ماهت بشم ،عسلم ... پای بساط جوجه کباب عمو حسین ! تو و امیرمهدی بیشتر وقت رو روی این تابه تاب بازی میکردین ... بازم بیل و شن و آب و بازی ... اینجا هم مردونه همه رفته بودین آب تنی ... ...
10 شهريور 1393