کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

جشن تولد دو سالگی کیان !

تولدت مبارک پسرم ... هر روز به بودنت کنارم افتخار میکنم و سر به آسمان میسایم و از خدای خودم تشکر میکنم به خاطر داشتنت ! دومین جشن تولدت ! راستش من دیگه توی این حدودا هشت سال زندگی به سورپرایزهای باباییت عادت کردم ،اما این یکی رو واقعا حتی فکرش رو هم نمیکردم !!! طی وقایعی که پارسال قبل از جشن تولد شما اتفاق افتاد من از همون پارسال تصمیم گرفتم که روز تولدت رو همیشه سه تایی جشن بگیریم و بعد هم نهایت یک کیک بخریم و طبق رسم خانواده من یکبار هم در کنار اونا به مناسبت جشن تولدت خوش باشیم ! امسال که اصلا تولد شما توی ماه رمضان افتاد و عملا هم نمیشد کاری کرد ! صبح روز تولدت بابایی که میخواست بره سر کار بهش سپردم که برگشتنه یک کیک کو...
13 تير 1393

پسرک دو ساله من !

وقتی صدای پاهای کوچولوت رو میشنوم که وقتی از هر اتاقی به اتاق دیگه میرم دنبالم میان احساس خیلی خوبی بهم دست میده ... غرق شادی میشم ،غرق در لذتی وصف ناپذیر که حتی نمیتونم از یک لحظه ش هم بگذرم ! جدیدا خسیس شدم ،خسیس در قسمت کردن تو حتی با پدرت ،دلم میخواد فقط برای من باشی و کنار من ... گاهی که می آیی و در آغوشم آرام میگیری و دستم رو میگیری و روی صورتت میگذاری احساس میکنم تمام دنیا خلاصه شده در تو و مهر و محبت و عطوفتی که نسبت به من داری ... هر چند این روزا آغاز روزهای تربیت عزیزتر از فرزنده اما من با هر اخمی که به تو میکنم یا زمانی که باید یا نبایدی رو بهت تحمیل میکنم هزار برابر بیشتر در خودم میشکنم و فرو میرم ... عزیزترین عزیز...
10 تير 1393

یک هفته خوب با مامان جون و آقا جون ...

بی شک بزرگ که بشی خیلی خاطره های خوبی از مامان جونت داری ،شاید قسمت اعظمی از بهترین دقیقه های عمرت هم دقیقه هایی باشه که با مامان جونت خوش میگذرونی ! علی رغم اینکه مامان جون ۱۲ نوه داره اما همچنان پر صبر و حوصله و با میل و اشتیاق خیلی زیادی با شما بازی میکنه و شما رو هم خیلی خیلی دوست داره ! خوش به حالت قدر مامان جون و آقا جونت رو بدون ! یک هفته بابا جون برای انجام کارهایی رفته بود بندرعباس و کیش که من و تو و عمه مریم و عمرانه هم رفتیم پیش مامان جون و اقا جون و کلی خوش گذروندی شما ! بیل و کلنگتم که همیشه همراهته ! آب بازی و خاک بازی و ... مدام میرفتی روی باسکول و خودت رو می کشیدی !!! یه حشره من رو نیش زده و...
9 تير 1393

کیان کوچولو دیگه از تاب نمیترسه ،هوراااااااا

از همون اولین باری که گذاشتمت توی تاب ترسیدی ... انقدر میترسیدی ازش که پارک که میرفتیم اصلا سمت تاب ها نمیرفتی و من همیشه بابت این قضیه کلی ناراحت میشدم ! تا دیشب !!! دیشب شام رفتیم خونه عمو سیداینا و شما با دیدن تاب سواری ارمیا خان هوس تاب بازی کردی ... مریم جون سوارت کرد و اولش باز هم ترسیدی ،اما خاله مریم انقدر باهات راه اومد و یواش یواش تابت داد که دیگه پیاده نمیشدی ! ارمیا هم با دیدن تو که روی تابش بودی هی غرغر میکرد و میخواست اون هم سوار شه ... خلاصه که ترست ریخت ،خوشحالم ! بدون شرح ... اینم ارمیا خان انگشت به دهان ! ...
4 تير 1393

یه عمه مهربون ...

داشتن عمه و خاله خوب تو دنیا نعمته که خب خوشحالم که تو هر دو جنسش رو داری ،از بی معرفتی سه تا از عمه هات و دوری مسافت عمه لیلات که بگذریم خداوکیلی عمه مریم هیچ وقت برات کم نمیگذاره ! دیروزم پیشنهاد داد که ببریمت بوستان صدف برای بازی که بردیمت و خیلی به همه مون خوش گذشت ! برای اولین بار هم چرخ و فلک سوار شدی که اصلا خوشت نیومد و انگاری ترسیدی ! اینم شما تو بغل عمه مریم ... عمه مریم خیلی عاشقانه دوستت داره عزیزم ... اینجا تازه سوار شدی ! تو هم که عاشق آب !!! داشتی به عمه مریم و عمرانه آب رو نشون میدادی و میگفتی :دَیا (دریا) ! عمرانه برات سنگریزه می آورد و تو پرت میکردی توی آب ... ...
2 تير 1393

تولد بابا حسین !

امروز تولد بابا حسین بود ! میخوام از همین تریبون تولدش رو برای هزارمین بار بهش تبریک بگم ! بگم :حسین عزیزم بدون تو حتی یک لحظه هم دنیا رو نمیخوام ! دیروز بعد از ظهر شما رو برای حدودا دو ساعت گذاشتیم خونه خاله مریم و رفتیم که من کادوی تولد بابایی براش یه جفت صندل تابستونی بخرم که بعد از کلی گشتن یه صندل از ecco پاسداران خریدیم و وقتی برگشتیم شما انقدر بهانه گرفته بودی و خاله مریم رو اذیت کرده بودی که موهاش فر خورده بود از دست تو ... بعد هم من بابایی و خاله مریم و خاله فری رو شام دعوت کردم رستوران باغ فردوس فشم ،سر راه رفتنه هم از قنادی ویولت یه کیک و شمع خریدیم ... خیلی خوش گذشت ... حسین مهربونم ،عزیزم ،تولد سی و پنج سالگیت ...
29 خرداد 1393

خرابکااااااااااااار

میخواستم واسه این دیوارا تابلو فرش بخرم هاااااا ،ولی هنوز با باباییت به توافق نرسیدیم چون خوشش نمیاد ! البته حرف خوبی هم میزنه ،میگه :تغییر دکور رو بذار برای خونه مون ... حالا این خونهه کی میخواد حاضر بشه من نمیدونم !؟ ان شاالله تا عید حاضر میشه ! به هر حال !!! دم عیدی این استیکرها رو چسبوندم به دیوار تا هم خونه از یک نواختی دربیاد و هم دیوارها از سادگی و خالی بودن رها شن ... شما هم که تقریبا از همون موقع ها گیر دادی به کندن این استیکرها و این روزا دیگه تقریبا داری از بین میبریشون ! اینم امروز ... قبلنا تیکه هایی رو که می کندی میچسبوندم سر جاش ولی جدیدا دیگه حوصله م نمیکشه و میریزمشن دور ! ...
21 خرداد 1393

پیک نیک ...

دیروز با خاله مصی و عمو علی رفتیم پارک جنگلی لویزان و خیلی خوش گذشت ،تا شب هم اونجا بودیم و بساط کباب و ... به راه بود و شما هم کلی اب بازی کردی ... امروز صبح بابایی برای کاری رفت سمت قزوین و ما تنها موندیم خونه که بعد از زنگ خاله شیوا تصمیم گرفتیم با هم بریم دوباره همون پارک جنگلی ... زنگ زدم پیتزا پرپروک برامون پیتزا حاضر کرد و بعد هم یه خورده خرید کردیم و رفتیم ... خیلی هوا خوب بود ،بین دو تا خانواده جا انداختیم و شما و انوشا تا شب کلی خوش گذروندین ... شب هم برگشتنه رفتیم بستنی خوردیم و خاله شیوا و انوشا رو رسوندیم و برگشتیم ! اینم شرح تصویریش ... ماشاالله انوشا خیلی قشنگ حرف میزنه و خیلی خوب هم متوجه میشه ،بهش میگفت...
16 خرداد 1393

سرگرمیهای شازده کوچولو !

این روزا داره به ما خیلی خوش میگذره ... گرمی و حرارتی که تو به زندگیمون دادی هیچ جوری از بین نمیره و من شادم ... شادم با تو که همه دنیای منی و هر ثانیه م رو ورق میزنی ... گفتم یه پست بذارم و از سرگرمی های این روزات بگم ،البته تصویری ... ما هرررررررر روز میریم پارک ،دقت کن هر روز ! شما کلییییییی خوش میگذرونی و بازی میکنی ،منم به دنبالت ! ماشینت رو خیلی خیلی دوست داری و همه جوره باهاش ور میری و یازی میکنی ... اینجا داری با مداد پدال گاز رو فشار میدی ... یه وقتاییم چشم من رو دور میبنی و با قابلمه ها و وسایل آشپزی من بازی میکنی ،البته من خودم رو به ندیدن میزنم هاااااا چون بازی کردن جناب...
16 خرداد 1393