کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

گلچین عکس های یک ماهگی ...

وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ...   وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ... وقتی اومدی توی خونه ! وقتی سه روزه بودی و خاله الهام ناخن هات رو گرفت و حمامت کرد و خوابیدی ! پنج روزگی بغل عمه مریم ... هفت روزگی ,قامبالو خوابیده !!! نه روزگی ,بازم بغل عمه مریم پانزده روزگی خوابیدن فقط با بابایی   شانزده روزگی ,تولد امیرعلی   بیست و پنج روزگی خونه عمو سیداینا بیست و هفت روزگی بیست و نه روزگی سی ...
11 مرداد 1391

به بهانه یک ماهگی ...

توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... گریه هات نفسم رو میگیره و لبخندهای کوچولوت رنگ و لعاب زندگیم رو عوض میکنه ... راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم یه نفر رو بیشتر از خودم دوست داشته باشم ,اما تو اومدی و شدی عزیزتر ...
11 مرداد 1391

اندر احوالات ماه اول ...

دیگه مادر شدم !   میخوام هر ماه از میزان رشد و کارهایی که میکنی رو برات بنویسم تا بعدا چیزی از قلم نیافته !   خوب ...   از همون ساعتی که آوردنت توی بخش پیش مامانی و خاله الهام گردن داشتی و زمانی که خاله الهام بغلت میکرد تا بادگلوت رو بگیره سرت رو از روی سینه اش بلند میکردی تا ببینی بغل کی هستی و زمانی که نگاش میکردی دوباره سرت رو سینه اش میگذاشتی ...   از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ... از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ... از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ... ...
11 مرداد 1391

اولین خنده ...

امروز من و بابایی رو غرق شادی کردی مامان جون ...     امروز توی 28 روزگیت ساعت 3:10 دقیقه بعد از ظهر بود که توی بغل بابایی و جلوی تلویزیون با هم نشسته بودین و بابایی داشت با شما صحبت میکرد که شما با صدای بلند شروع به خندیدن کردی و من و بابایی رو ذوق زده کردی ...   قربون اون خنده هات با دهان بی دندون که وقتی میخندی لثه های خوشگلت رو به مامان و بابا نشون میدی ! دلم میخواد همیشه بخندی گلم ...   ...
9 مرداد 1391

شیرخشک !!!

از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!!   هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ... همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ... متاسفم ... از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!! هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ... همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ... متاسفم ...  تازه دلیل گریه های بی دلیل این روزهات رو فهمیدم ,نخیر انگاری همش هم کولیک نیست ! بعد از چند تا تستی که روت انجام دادم فهمیدم که متاسفانه شیر من برای تو کافی نیست و سیرت نمیکنه و با دکتر جدیدی که خاله شیوا معرفی کرده بود درمیون گذاشتم و...
8 مرداد 1391

گریه های ناتمام ...

انقدر گریه میکنی که یه وقتایی من هم پا به پات گریه میکنم ! آخه چرا نازنینم ؟     هنوز هم کولیک اذیتت میکنه ,لعنتی ! توی بیست و یک روزه گیت خیلی گریه کردی (انقدر که من و باباییت هول شده بودیم و نمیدونستیم چه کارت کنیم) ... انقدر گریه میکنی که یه وقتایی من هم پا به پات گریه میکنم ! آخه چرا نازنینم ؟ هنوز هم کولیک اذیتت میکنه ,لعنتی ! توی بیست و یک روزه گیت خیلی گریه کردی (انقدر که من و باباییت هول شده بودیم و نمیدونستیم چه کارت کنیم) ... بابایی افطار کرد و باباجون رو که برای دیدن شما اومده بود تنها گذاشتیم رفتیم بیمارستان اما هنوز به بیمارستان نرسیده ساکت شدی و خوابیدی ,آقای دکتر هم تا شما ...
6 مرداد 1391

افتادن حلقه

سلام ماه من ...     امروز یه خبر خوب دارم ! امروز صبح وقتی که عمه مریم اومده بود به شما سر بزنه و من اومدم جای شما رو عوض کنم دیدم که حلقه ختنه ات افتاده ...   مبارکت باشه گلم ! چهار روز طول کشید و توی این جهار روز هم شما خیلی اذیت شدی عزیزم  ... ...
5 مرداد 1391

اولین حمام با بابایی !

امروز بابایی که از سرکار اومد میخواست بره دوش بگیره که تصمیم گرفت تو رو هم با خودش ببره ...   خلاصه من و بابایی تو رو با هم دیگه بردیم توی حمام و بابایی تو رو شست ,من خیلی میترسیدم و تا حدی هم استرس داشتم و دستام میلرزید ,آخه میترسیدم تو از دستش لیز بخوری اما همه چیز به خوبی تموم شد ...   راستش رو بخوای فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااااااااااا خودم بتونم حمامت کنم ,البته زحمت حمام کردن تو رو خاله الهام هفته ای یک بار میکشه ...   ...
5 مرداد 1391

آداب مسلمانی "ختنه"

امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود   نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت کنه بیزار میشم ... بعد از جنگ چند روزه با بابایی امروز موفق شدم تا راضیش کنم ببریمت برای ختنه ,آخه بابایی همش میگه بچم کوچیکه و گناه داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که شما هرچقدر کوچولوتر باشی ختنه ات آسون تره !   امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود   نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت...
1 مرداد 1391