کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

شهربازی ...

امروز اولین شهربازی عمرت رو رفتی ... نمیدونم چرا !؟ اما خیلی شهربازی رو دوست ندارم ،شاید هم دلیلش اینه که بازیهاش رو دوست ندارم ! دیشب رفتیم هایپراستار که فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااا بخوام بازم برم اونجا خرید ،هرچند که امشب هم انقدر شلوغ و بی سر سامون بود که خریدهامون رو گذاشتیم و فرار کردیم ! فقط قبل از خرید شما رو بردیم قسمت بازیهاش که شما بازی کنی ... اولش که خیلی خوشت نیومد و من احساس کردم از اون همه نور و سر و صدا یه جورایی ترسیدی اصلا !!! ولی بعدش به همت حال و حوصله بابایی کلی کنجکاوی کردی و با وسایل اونجا ور رفتی و بعد هم یه خورده بازی کردی ... خیلی اسباب بازیها برات جالب بودن ... ...
14 خرداد 1393

یک سال و یازده ماهگی ...

صدای گامهای کوچولویی که با گامهای من هماهنگ شده این روزها من رو میبره به ناکجا ... ناکجایی که در اعماق ذهنم من رو یاد روزهای بچگی و شادابی می اندازه ... کودکی که بی هیچ هراس و دلهره ای گذشت و من رو به اینجا رسوند تا مادر باشم ... مادر شاهزاده ای چون تو که هیچوقت حتی در ذهنم هم نمیگنجیدی ... باز هم روایت بزرگی و بزرگ شدنت ... پسرک مستقل این روزها ... انگار انقدر بزرگ شدی که در ذهنم نمیگنجی ... صدای گامهای کوچولویی که با گامهای من هماهنگ شده این روزها من رو میبره به ناکجا ... ناکجایی که در اعماق ذهنم من رو یاد روزهای بچگی و شادابی می اندازه ... کودکی که بی هیچ هراس و دلهره ای گذشت و من رو به اینجا رسوند تا مادر ب...
11 خرداد 1393

خدا رو شکر ،پای مامان خوب شد !

خدا رو شکر ،هزار هزار مرتبه شکر ... گچ پام رو باز کردم و پام خوبِ خوبِ خوب شده دیگه ! به خاله مصی قول داده بودم وقتی که پام از گچ دراومد یه روز از صبح بریم خونه شون که رفتیم و خاله مصی هم نهار برام هوسونه آش بادمجون درست کرده بود که محشر بود ،شب هم بابایی اومد و کلی بهمون خوش گذشت ! البته عصرش با خاله مصی بردیمت پارک نزدیک خونه شون که شما هم کلی بازی کردی و دویدی و ... اینجا طبق معمول رفتی سراغ آب و سنگ میخواستی که بندازی تو آب ! خاله مصی همش میترسید نکنه شما بیوفتی توی آب و همش پشت سرت وامیستاد ! کلی هم سرسره و تاب بازی کردی ! دیروز هم از صبح با بابایی رفتیم آبعلی و نهار خوردیم ،کباب چنجه که اتفا...
10 خرداد 1393

اولین روزهای سومین ماه بهار ...

این روزا با اینکه من معذوریت دارم و خیلی نمیتونم بیرون ببرمت اما خب تا جایی که بشه با بابایی میریم بیرون و خوش میگذرونیم ... ان شاالله گچ پام رو که باز کردم جبران میکنم دلبرکم ! پسرکم ،با تو جهانم زیباست ... یه روز که کلافه بودم ،آژانس گرفتیم و رفتیم خونه خاله الهام ! اینم یه روز که با بابایی رفتیم گردش ! وقتی با صبر و حوصله میشینی کتاب میخونی و به زبون خودت تعریف هم میکنی !!! همین دیروز که بابایی حمامت کرد ،داری میوه میخوری ... ...
4 خرداد 1393

تولد مامان زهرا ...

دیروز تولدم بود ... دیروز سی و دو ساله شدم ... خیلی خوشحالم که دهه چهارم زندگیم رو با تو سر میکنم عزیزم ! هنوز پام تو گچه و این مساله متاسفانه من رو خیلی عصبی و کلافه و زودرنج کرده ... به مناسبت تولد من اول با بابایی رفتیم قنادی تینا و یه کیک کوچولو شکلاتی و شمع خریدیم (بابایی یک شاخه گل رز ماتیکی هلندی خیلی خوشگل هم مثل همیشه برام خریده بود) و بعد هم رفتیم لشگرک همون رستورانی که من و باباییت اولین باری که رفتیم اون ورا رفتیم ،رستوران سرخوشه ... آخه همیشه اونجا نمیریم که خیلی برامون تکراری نباشه ،شاید سالی ۵-۴ بار ،همیشه وقتی وارد این رستوران میشم هیجان همه وجودم رو میگیره ،انگار که هنوز بار اولمونه میریم ... خیلی خوش گذشت ...
31 ارديبهشت 1393

روز پدر ...

پدرم نیستی و نبودنت همه جاست ... بازم روز پدره و بازم من دلگیر ،غصه دار ... ولش کن اصلا !!! پسرم ،خوش به حالت که بابا داری ،قدرش رو بدون ... فردا روز پدره ،ولی خب امسال چون من پام تو گچه نتونستیم کار خیلی مهمی برای بابایی جونت انجام بدیم و به خرید دو تا شاخه گل و یه کارت به رسم قدرشناسی بسنده کردیم ! امروز جشن تولد امیرمهدی خان بود که بعد از جشن من و شما با آژانس رفتیم گل فروشی و برای بابا حسینت گل خریدیم و وقتی اومد خونه سورپرایزش کردیم ... ان شاالله که خدا همیشه سایه پرمهرش رو بالای سرمون نگه داره ... بابایی عزیزم روزت مبارک ... اینم شما و بچه ها ،توی جشن ... همه اونجا ازت تعریف میکردن و میگفتن :به به چه پسر ...
22 ارديبهشت 1393

علاقه یهویی پسرم به عروسک !

یه چند روزیه خیلی به این عروسکه علاقه پیدا کردی ! انقدر بامزه با خودت سوار ماشینش میکنی و بهش آب میدی که حد نداره ! میری متکات رو میاری و میذاریش روی پات تا بخوابه ،یه وقتایی هم بهش پستونک میدی و بغلش میکنی میخوابی ... نمکدون من ! قربون اینهمه مهر و محبتت برم من ،عزیزم ! همیشه خوب بخوابی عسلم ! ...
22 ارديبهشت 1393

ماشین بزرگه !!!

این ماشینه رو فکر کنم حدودا از ۱۱ـ۱۰ ماهگیت یه چند باری از روی کمدت آوردیم و پایین و هر سری هم شما ازش خوشت نیومد و دوباره برگردوندیمش سر جاش تا دیشب ... دیشب بابایی آوردش و جنابعالی هم کلی ازش خوشت اومد ... مدام سوار میشی و قان قان میکنی ! از  سر و کولش هم هی میری بالا ... حسااااابی سرت رو گرم کرده ! وقتی با دوچرخه میریم پارک ! یه وقتایی هم توی خونه کامیون سواری میکنی ! وقتی روی کابینت میشینی و مولتی ویتامین و زینک میخوری ! دور جدید فضولی ها ! اون سطل روغن هم از دست شما از توی کابینت منتقل شده به روی کابینت !!! در حال دیدن tv که به ندرت اتفاق می افته .....
20 ارديبهشت 1393

اسباب بازیهای جدید !

عاشق این ماشینای آهنی کوچولو هستم ،دلم میخواد همه مدلهاش رو بخرم یه وقتایی ... این ماشینه رو یه روز قبل از عید که رفته بودیم خونه دایی حمیداینا و رفتیم نمایشگاه برات خریدم ! یادش به خیر چه نمایشگاه بهاره مزخرفی بود ،نرفته برگشتیم !!! خاله فری میگفت یه FJ براش بخر که با بابابزرگش ست بشه بچه مون اما من این شورلت کابین دار رو خریدم ،بهم گفت :الحق که همون پیکاب به دردت میخوره فقط ... البته شما کلی کوبیدیش زمین و رنگ و روش رو بردی ،سپر عقبش رو هم که کلا شکوندی ! شما کلی کوبیدیش زمین و رنگ و روش رو بردی ،سپر عقبش رو هم که کلا شکوندی ! یادته یه دونه کیسه شنی لنگه همین سوسماره رو داشتی !؟ فکر نمیکنم یادت بیاد چون خیلی کوچ...
19 ارديبهشت 1393