کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

قطار بازی ...

میدونی ... یه وقتایی احساس میکنم من برای دل خودم اسباب بازی میخرم چون هر اسباب بازی بیشتر از ده دقیقه تو رو سرگرم نمیکنه و بعد از اون باز هم بهونه میگیری ... امروز در راستای حوصله سر رفتن های جنابعالی تصمیم گرفتم قطاری رو که کرج برات خریده بودیم باز کنم که شاید ازش خوشت بیاد ،آخه اون روزی که خریدیم و رفتیم دیدن طه کوچولو بابایی اونجا بازش کرد و شما اصلا ازش خوشت نیومد ... البته امروز من هم از باز کردنش پشیمون شدم و دوباره بستمش و گذاشتمش کنار تا یه مدت دیگه ... از وضع بهم ریخته خونه هم که دیگه حال و روز من معلومه ... دقیقا از همین جا شروع به انهدامش کردی ... یه دونه از ماشین های آهنیت رو آوردی و...
19 ارديبهشت 1393

پسرکم حوصله ش سر رفته !

خیلی روزای بدیه ... من کلافه از پایی که توی گچه و این روزا حسااااااابی ناتوانم کرده از انجام کارهام و تو هم کلافه از پارک نرفتن و یک جا نشین شدن من ... میدونم عزیزم ،خیلی سخته برات توی خونه موندن ،هر چند بابایی تقریبا هر شب میبرتمون بیرون که حوصله مون سر نره اما خب شما جنب و جوش و بازی رو بیشتر از دور دور با ماشین دوست داری ! امروز انقدر کلافه بودی که مانتو و روسریم رو پوشیدم و شما و توپت رو بردم توی حیاط ساختمون تا شاید یک کم حوصله ت جا بیاد ... یک کم بازی کردی و بعد هم از نکن نکن های من خسته شدی و اومدیم بالا ،آخه میخواستی سبزیهای توی باغچه رو به تقلید از نیکا بچینی که منم بهت میگفتم :نکن ،دست نزن !!! اول که همش میخواستی...
18 ارديبهشت 1393

یک سال و ده ماهگی ...

یه خورده دیر اومدم ،ببخشید ... این روزا خیلی حوصله م با این گچ توی پام سر میره ،کلافه ام عزیزم ! این روزهای من از بام تا شام با شاهزاده ای میگذره که گذر زمان و سرعت سپری روزها رو از روی بلند شدن قدش میفهمم ... این روزها تمام معیارهای من در پسرکی خلاصه شده که هر روز برای من روز متفارتی میکنه و تمام تنظیمات معیارهای قبلیم رو بهم ریخته ... این روزها تمام صحبتهایم خلاصه شده در وجنات و سکنات پسری کوچولویی که وقتی بهش نگاه میکنم از ته دلم خدا رو شکر میکنم ... شکر میکنم برای بودنت ،داشتنت ... انقدر من رو مال خودت کردی که دیگه آمال و آرزوهام رو هم در تو میبینم و تمام تلاش روزمره من شده آرامش و آسایش و آسودگی تو ... یه وقتایی دلم...
16 ارديبهشت 1393

دیدن طه کوچولو ...

دیروز نزدیک ظهر توی این فکر بودم که نهار چی درست کنم که بابایی اومد و گفت بپوش بریم ! گفتم :کجا !؟ گفت :کاریت نباشه ،نهار رو هم بیرون میخوریم !!! خلاصه لنگان لنگان لباسهای خودم و تو رو پوشوندم و توی راه بابایی توضیح داد که داریم میریم یکی از واحدهای یکی از برج های کنار دریاچه چیتگر رو ببنیم برای اجاره ... رفتیم آپارتمان رو دیدیم و واقعا عالی بود ،طبقه شانزدهم ،۱۴۶ متر ،رو به دریاچه و ... ولی من به باباییت گفتم :من نمیتونم اینجا زندگی کنم ،خیلی غریبه ... حالا ببینیم چی میشه !!! میخواستیم برگردیم به بابایی گفتم :کی بریم دیدن لیلا و طه کوچو که گفت :اصلا میخوای همین الان بریم و رفتیم ! اول رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد ...
15 ارديبهشت 1393

پای مامان خانوم گچ گرفته میشود ...

دیگه طاقت درد نداشتم ! توی این چند وقتی که از کیش اومدیم اندازه کل عمرم مُسکن خوردم به امید بهبودی و دیدم نخیر بهبودی حاصل شدنی نیست حالا حالاهااااااا ... امروز رفتم دکتر و عکس انداختم و بعد از دیدن عکس گفت :تاندون پات خیلی ناجور کشیده شده و این کشیدگی باعث ورم نواحی اطراف شده و عضلات متورم دارن به زانو فشار میارن و زانو داره دچار ساییدگی میشه ،باید پات رو گچ بگیریم تا تاندون استراحت کنه و به جای اولش برگرده و اگر برنگشت اون موقع ببینیم چه کار باید کرد ! و پام رو گچ گرفتیم ،از بالای مچ تا بالای ران پام ،اونم برای سه هفته ...   خیلی ناراحت و کلافه ام ...
13 ارديبهشت 1393

فشم با آنوشا خانوم !

امروز نزدیکای ظهر بود که عمو امیر و خاله شیوا زنگ زدن که بیاین نهار بریم بیرون ... منم انقدر بابت دیشب حالم گرفته بود که قبول کردم بریم ،تازه پام هم خیلی درد میکرد و میدونستم اگر بمونم خونه حتما شروع به کار و تر و تمیز کردن میکنم و اون موقع احتمالا پام بدتر میشه ! حالم هم گرفته بود چون دیشب مهندس لواسانی نا شام خونه مون بودن و با دیدن وضعیت امیر رضا که حتی از عید هم بدتر شده بود کلی اعصابم بهم ریخت ،طفلکی دیگه حتی اعضای داخلی گلوش هم فلج شده و اگر حتی یک قطره اب هم بپره توی گلوش ممکنه خفه شه چون نمیتونه سرفه کنه ... فقط میتونم بگم خدایا حکمتت رو شکر ! خلاصه ... رفتیم فشم و حسااااابی هم خوش گذشت ،فقط موقع برگشتن ترافیک بود که ی...
12 ارديبهشت 1393

آرایشگاه !!!

خبر خوب ،امشب طه گلی نی نی عمه لیلا به دنیا اومد ،هنوز ندیدیمش ... والا راستش رو بخوای من گذاشته بودم موهات بلند بشه که بریم آتلیه ،اما انقدر شما بلا سر دماغت آوردی و خودت رو از ریخت انداختی که پشیمون شدم ! البته زنگ هم زدم هااااااااا ، به آتلیه هیمن ،ولی نزدیکترین وقتشون برای اوائل خرداد بود که من تا اون موقع حوصله م نمیکشه ،مخصوصا اینکه شما هی شیطونی میکنی و سرت خیس عرق میشه و همه بهم غر میزنن ! خلاصه ... امشب رفتیم آرایشگاه ! از پارک زنگ زدم به بابایی که وقت آرایشگاه بگیره که گفت :زنگ زدم شلوغه !!! منم بهش گفتم :من الان راضی شدمااااا ممکنه فردا دوباره نذارم موهاش کوتاه بشه ... رفتیم ،شما هم بلایی سرمون آوردی که از ... کر...
10 ارديبهشت 1393

هر روز میریم پارک !

این روزا تقریبا هر روز میریم پارک ... عصر که میشه من وسایل شما رو برمیدارم و سوار بر کالسکه اول میریم یه سری به علیرضا که سر راهمونه میزنیم و بعد هم از مغازه ای که نزدیک خونه بابااینا باز شده یه دونه از این کلوچه های فومنی تازه میخریم که شما عاشقشی و بعد هم میریم پارک ... خدا رو شکر پارک بهمون خیلی نزدیکه ،تقریبا ۸-۷ دقیقه راهه ... گاها توی راه رفت یا برگشت خرید هم میکنیم و کلی با همدیگه خوش میگذرونیم ! شما هم برخلاف پارسال خیلی از پارک خوشت اومده و کلی بازی میکنی ،عاشق سرسره ای و الاکلنگ هم دوست داری اما هنوز هم از تاب بدت میاد و یکبار که سوارت کردم بعد از کلی غرغر گریه کردی ... این بین من باید همش دنبال شما بدوم و مواظبت باش...
8 ارديبهشت 1393

کیش ،روز مادر ...

هفته پیش خیلی اتفاقی رفتیم کیش ،من و بابایی و شما و خاله مریم و خاله فری ... نمیدونم که بگم خوش گذشت یا نه !؟ ولی قطعا از اون مسافرتهایی بود که دیگه دلم نمیخواد تکرار بشه ،نه کیش جذابیتی برام داشت و نه یک سری از اتفاقها اجازه دادند سفر خوبی برام رقم بخوره ... میدونی چیه !؟‌من میگم آدم میره سفر که خستگی در کنه و انرژی بگیره و تا یه مدتی شارژ باشه اما از این سفر فقط برام خستگی موند متاسفانه ... نمیدونم شاید به این خاطر بود که از زمان به دنیا اومدن شما طبق میل بابایی ما خیلی مسافرت نرفتیم و نه شما خیلی به تغییرات آب و هوایی عادت کردی و نه ما به بچه داری در سفر ... به هر حال ... من شمه ای از سفر رو تعریف میکنم و خودت میتون...
20 ارديبهشت 1393