کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین زیارت ...

خیلی دوست داشتم اولین سفر زیارتیت به مکه و خونه خدا باشه ،اما نشد ! دو تا حج داریماااااا،جفتشونم به ناممون دراومده اما باباییت نمیاد میگه بچه رو میبریم اونجا هزار جور بیماری میگیره ،من بهش میگم :تو خودت یه بار رفتی و مثل من انقدر حریص دیدن اون مکان کبریایی نیستی ... بگذریم ... پنج شنبه یهویی ساعت ۱ بعد از ظهر تصمیم گرفتیم بریم قم ،خیلی وقت بود دلم واسه خاله پری تنگ شده بود و دلم میخواست ببینمش ... راه افتادیم و بابایی حتی نگذاشت نهارمون رو بخوریم و غذا رو برد داد به کارگرها و قرار شد نهار رو توی راه بخوریم ،از زمانی که راه افتادیم هم شما خواب بودی و زمانی که رسیدیم به مهتاب بال بیدار شدی ،رفتیم اونجا نهار که چه عرض کنم عصرونه مون رو ...
28 دی 1392

اولین برف ...

یادش به خیر ... بچه که بودیم انقدر برف میومد که مدرسه ها تعطیل میشد ،باباها میرفتن روی پشت بوم ها و برف ها رو با پارو میریختن و توی خیابون کپه های بزرگ برف درست میشد ،مامانا هم بساط آش و سوپ و شلغمشون به راه بود و این وسط ما بچه ها هم کلی برف بازی میکردیم و آدم برفی درست میکردیم و خوش میگذروندیم و ... ولی یه وقتایی دلم واسه بچه های الانی خیلی میسوزه ،نه بارون درست و حسابی که شهر رو بشوره و تمیز کنه و نه برف زیادی که بباره و تهرون رو سفیدپوش کنه و آدما رو خوشحال ! فکر کنم خیلی ساله که برف اساسی نیومده !!! از دیروز بارون میومد و گاها با برف مخلوط میشد که میشد حدس زد دیشب شب سردی میشه و امروز میشه برف بازی کرد !!! امروز صبح که بیدار ش...
15 آذر 1392

اولین تجربه دندون پزشکی ...

پنج شنبه و جمعه ای که گذشت رو رفته بودیم ییلاق پیش مامان جون اینا !   صبح پنج شنبه رفتیم عکس هات رو انتخاب کردیم و سفارش دادیم و بعد از نهار هم رفتیم ییلاق ...   اونجا بساط بلال خورون بود و عمه مریم برای اولین بار به شما بلال داد ،بی خبر از اینکه شما فعلا نباید بلال بخوری ... شما هم خوردی و کلیاتی خوشت اومد !!! پنج شنبه و جمعه ای که گذشت رو رفته بودیم ییلاق پیش مامان جون اینا ! صبح پنج شنبه رفتیم عکس هات رو انتخاب کردیم و سفارش دادیم و بعد از نهار هم رفتیم ییلاق ... اونجا بساط بلال خورون بود و عمه مریم برای اولین بار به شما بلال داد ،بی خبر از اینکه شما فعلا نباید بلال بخوری ... شما هم خوردی و کلیاتی خوشت ...
9 مهر 1392

اولین دست زدن !

خیلی از کوچولوها از ۷-۶ ماهگی میتونن دست دسی کنن ،اما شما علی رغم تمرین های من اصلا علاقه ای به این کار نشون ندادی ... کلا هر کاری رو هر وقت که بخوای و احساس کنی وقتشه انجام میدی ! امروز برای اولین بار خودت بدون اینکه ازت بخوایم شروع به دست زدن کردی و از صدای ایجاد شده کلی لذت بردی ... تلویزیون یه آهنگ شاد پخش کرد ،شما هم شروع به دست زدن کردی و از ذوقت دور خونه میچرخیدی ... اون لحظه نتونستم ازت عکس بگیرم ،اما کلی حال داد ! اینم ظهر که حاضر شدی بریم بیرون خرید ،البته با دمپایی ... داری میخندی به خاله فری ! باور کن خیلی وقته عکس درست و درمون نداری ! اینطوری با هیجان میدوی و میای خودت رو پرت میکنی تو بغلمون که خدا به ...
2 مهر 1392

اولین بالا رفتن از پله !

پسرم ،امیدوارم تمام پله های زندگی رو یکی یکی و با موفقیت بالا بری و همیشه در حال صعود از پله های ترقی باشی ... دوست دارم همیشه در حال بالا رفتن ببینمت !   و حالا تو و تجربه جدیدت ... البته جالبه ،همیشه فکر میکردم چون شما هیچوقت چهار دست و پا و سینه خیز نرفتی پس از پله هم نمیتونی بالا و پایین بری ،البته خوب خونه ما و اطرافیانمون هم پله نداره که شما پله رو تا حالا تجربه کرده باشی ... امروز رفتیم خونه خاله سمیرا (دختر عموی من) مولودی ،آخه میلاد امام رضا(ع) هست و خاله سمیرا هم چون رضا پسرش رو از صدقه سری امام رضا(ع) داره از زمان تولد رضا که الان حدودا ۱۲-۱۱ ساله است هر سال روز میلاد مولودی میگیره ... خلاصه ... اینم شما و ال اس...
26 شهريور 1392

اولین باری که خودت خوابیدی !

تا جایی که من یادم میاد از ۲ ماهگی به بعدت همیشه برای خوابیدن نیاز به من داشتی ،مقصرشم خودم بودم هاااااا ... یادش به خیر تا ۲ ماهگی میگذاشتمت روی تخت یا زمین و یه ملافه نارک روت میکشیدم و از دور برات لالایی میخوندم و خوابت میبرد ،یهویی نمیدونم چرا عادتت دادم به خوابیدن روی پا !؟ احتمالا واکسن ۲ ماهگیت مقصر بوده ! بگذریم ... امروز صبح طبق معمول این دو شب توی هال خونه جدید خوابیده بودیم ... صبح ساعت ۶-۵ از خواب پریدی و هر کاری کردم نخوابیدی که نخوابیدی ... کلی راه رفتی تو خونه و رفتی و اومدی ،خودت رو روی من و بابایی انداختی ،اما نخوابیدی !!! کلی هم گذاشتمت روی پا و تکونت دادم ولی باز هم نخوابیدی ... دیگه کلافه شدم ،سرم رو روی م...
10 تير 1392

اولین بازی ،هم بازی ،اسباب بازی !!!

در رو که باز کردم دیدم یه دختر خانوم خوشگل و خوش تیپ پشت در ایستاده و با عشوه و غمزه من رو نگاه مبکنه ... بعله ،آنوشا خانوم ! این آنوشا خانوم دخمل خوشگل دوستای خانواده گیمون عمو امیر و خاله شیواست که شش ماه از شما بزرگتره و دیگه یواش یواش واسه خودش خانومی شده ! بعد از تولد شما یه چند باری همدیگه رو دیدیم و هر بار شما دو تا انقدر اذیت کردین که ناخوآگاه رفت و آمدمون خیلی کم شد و البته دانشگاه رفتن خاله شیوا هم کم دخیل نبود !!! خلاصه دیروز قرار شد خاله اینا بیان خونه مون که اگر بشه بیان و همسایه ما بشن که من با اون صحنه ای که اول پست گفتم مواجه شدم ! خاله و آنوشا که از در اومدن تو شما خیلی ذوق کردی و رفتی که انوشا رو بوس کنی و اونم نگ...
5 تير 1392