کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

احساس دِین !

احساس میکنم این ۵-۴ ماه زندگیت رو همیشه بهت مدیونم ،نه اینکه برات کم گذاشته باشم هااااا ،نه !!! به این دلیل که تو نوشتن تنبلی کردم ، نه اینکه ننوشته باشم هاااا ،نوشتم ولی خب بعضیاشون نصفه نیمه هستن و تقریبا عکس های همه شون رو هم ریسایز و آپلود نکردم ! تازگیا یه خورده بهتر شدم و یه یک هفته ایه که همش میشینم و عکسهایی رو که از گوشی یا دوربین فقط ریختم توی لب تاپ رو گلچین میکنم و اونایی رو که خراب یا تکرار شدن رو پاک میکنم و ... نمیدونم چرا یهویی اینطوری شد !؟ ولی واقعیت اینه که من از یه جایی یهویی انگیزه آپ کردن وبلاگت رو از دست دادم و فکر میکنم مهمترین علتش هم این بود که آدرس وبت رو تقریبا همه داشتن و توی اون برهه شاید دلم نمیخواس...
1 آذر 1393

تقسیم عادلانه ...

این روزها ساعتها دقیقه ها و حتی ثانیه هایم به طور عادلانه و کاملا مساوی تقسیم میشوند ... بین پدر و پسر ...   پسری که مادر میخواهد و همسری که همسر ... و خودم هیچ ... گاه در لا به لای حجم انبوه وظایفم گم میشوم ...   پ.ن :احساسات شاعریم داره دوباره گل میکنه به لطف وجود ناب تو !
24 آبان 1392

درد و دل عصرانه ...

خیلی خوابم میاد ،دلم میخواست منم یه چرت کنار تو میزدم ،اما دیدم الان حس نوشتنش هست و شاید تا چند روز دیگه وقت نکنم و اصلا یادم بره ... آخه فردا تاسوعاست و نذری پزون مامان جون اینا و فرداش هم عاشورا و ... دیروز خاله هما و نیکا اومدن اینجا و شما علی رغم بی حالیت یه خورده با نیکا خانوم بازی کردی ،یه کتاب قشنگم برات خریده بودن ... خاله هما بهم گفت :چقدر صورتت لاغر شده !؟ و منم تمام ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم ...   دیشب که داشتم فکر میکردم و با خودم اتفاقات این یک سال و چهار ماه و یازده روز رو بررسی میکردم دیدم که دارم تقریبا تو بچه داری حرفه ای میشم ،دیگه با هر تب و آبریزش بینی و غرغری دلم هری نمیریزه پایین که چی ش...
21 آبان 1392

متشکرم خدا ...

متشکرم خدا ...   پسرم خوب شده ،خیلی هم خوب شده ...   پ.ن :عزیزم کلی پست آپ نکرده هست که سعی میکنم این چند روزه همه رو آپ کنم ،یه سری هم هست که قبلا نصفه نیمه نوشتم که اونا رو هم درست میکنم ... مرسی که کنارمی و بهم امید میدی ... راستی دارم به توصیه خاله های مهربونت به رمزدار کردن وبلاگت فکر میکنم ! ...
7 آبان 1392

نامه اي به خدا ...

سلام خدا جونم ... ديروقت كه نيست ،آخه شما هميشه on line ي ! همين الان باز هم كيان از خواب ناز با همون سرفه هاي وحشتناكش پريد ! منم از خواب پريدم (كه البته اصلا مهم نيست ،مادرم ديگه) !!! خیلی وقتت رو نمیگیرم ... فقط اومدم ازت بخوام به حق اون ماه و ستاره هايي كه زمين تاريكت رو تو اين شبهاي تاريك تر روشن ميكنن درد رو از توي سينه بچه م بكني و بريزي توي تن من ... من طاقتم بيشتره ،تحمل ميكنم ... ميدونم ناشكريه و درد بدتر از اين هم هست ... اما خدا جون من مادرم ،تحمل ندارم ... بچه م سياه و كبود كه ميشه ،نفسش بالا که نمیاد ،هق هق كه ميكنه ،چشماش كه پر از اشك ميشه ،زار كه ميزنه ،به خودش که میپیچه ،يهويي نفس منم بالا نمياد ... تازه ...
4 آبان 1392

عاشقانه ...

روی مبل نشستیم و توی فضای نسبتا تاریک کنار هم یه چند دقیقه ای فیلم میبینیم ...   خیلی نرم و عاشقانه میگی :ماما ... با عشق میگم :جونم ... دوباره میگی :ماما ... دوباره میگم :جونم ... . . . ... کاش دوربینی بود تا تمام عاشقانه های بین من و تو رو ضبط کنه ... عاشقتم پسر کوچولوی خواستنی مامان ...
2 آبان 1392

مهربون ...

دارم گریه میکنم (خوب دلم گرفته بود) ،میای رو به روم میشینی و با نگرانی زل میزنی به چشمام و بغض میکنی ... دارم کتاب میخونم ،میای کتاب رو پرت میکنی کنار و میشینی روی پام و بهم لبخند میزنی ... دارم تلویزیون میبینم ،میای کنارم می ایستی و صورتت رو به صورتم میچسبونی و تی وی میبینی ... دارم تلفنی صحبت میکنم ،میای گوشی رو از دستم میگیری و میندازیش کنار ... دارم توی افکارم غوطه ور میشم ،میای دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم و لباتو میچسبونی به صورتم ... دارم کشوها رو مرتب میکنم ،میای و با دستهای کوچولوت بازوم رو میگیری و برمیگردونی رو به خودت ... دارم ظرف میشورم ،میای پاهام رو میگیری و وقتی برمیگردم مبینم دستهات رو باز کردی که بغلت کنم ... ...
26 مهر 1392

شُکر ،هزار بار شُکر !

این روزا مدام در حال شُکر کردنم ...   وقتی جیغ میکشی و مخم سوت میکشه ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که لال نیست ! وقتی صدات میزنم و به روی خودت نمیاری و حرص میخورم ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که کر نیست ! وقتی چیزی رو که قایم کردم به سرعت ضیدا میکنی و لجم رو درمیاری ،میگم :خب ،خدا رو شُکر چشمهاش میبینه ! وقتی روی پاهام میخوابونمت و با پاهات محکم لگدم میزنی و جای بخیه هام میسوزه ،میگم :خب خدا رو شُکر که میتونه راه بره ! وقتی توی صورتم چنگ میزنی و موهام رو میکشی و از درد اشک توی چشمام جمع میشه ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که دستهاش جون دارن ! وقتی کلمه جدیدی رو که تازه یاد گرفتی برای هزارمین بار با صدای بلند با خودت واگویه میکنی و تمرکزم رو به...
22 مهر 1392

گله ...

اومدم ازت گله کنم ،به خودت ...   چند روزه که شیر نمیخوری ،دیگه توی خواب هم نمیخوری !!! چرا !؟ مدام شیر درست میکنم به امید اینکه این بار میخوری و باز هم نمیخوری ... خیلی بخوری ،۱۲۰سی سی در روز ،که تقریبا هیچه ... کلافه شدم دیگه ! کمر درد هم امانم رو بریده ! چه کار کنیم حالا !؟!؟!؟ آهان لباس هم تنت میکنم مدام میخوای درشون بیاری و غرغر میکنی ... حالا مگه چی تنت میکنم فعلا!؟ تی شرت و شرت ... انقدر میای مظلومانه نگاهم میکنی و لباسهای تنت رو میکشی که اجباراً درشون میارم ! ای بابا !!! خدا به داد زمستونمون برسه ... پریشبا لباسهای پاییزه ت رو درآوردم تا ببینم کدوماش امسال اندازه ته که اصلا نگذاشتی تنت کنم !!! راستی ...
10 مهر 1392