کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

پسرم دیگه پستونک نمیخوره !!!

1393/9/15 15:46
نویسنده : مامان زهرا
964 بازدید
اشتراک گذاری

فدات بشم الهی ...

میدونم که دوران خیلی سختی رو میگذرونی ولی خب چه میشود کرد ،به هر حال یه روزی باید اتفاق می افتاد و چه بهتر هم که به دست خودت اتفاق افتاد !

پریروز یعنی پنج شنبه صبح خیلی شیطونی کردی و منم کلیییییی کار داشتم ،میخواستی آب پرتقال گیری رو بیاری و باهاش بازی کنی که من اجازه نمی دادم ،خیلی عصبانی شدی و شروع به گریه کردی و منم طبق معمول بهت گفتم :میدونی که با گریه کاری رو پیش نمیبری ،پس بهتره گریه نکنی !!!

یهویی نمیدونم چی شد که لا به لای اونهمه گریه و عصبانیت پریدی و پستونکت رو از روی زمین برداشتی و با حرص و عصبانیت سرش رو با دندون کندی ،البته دیگه بنده خدا به مو هم بند بود ولی خب چه میشود کرد ،کنده شد !

تا دیدی سر پستونکت کنده شد گریه ت بند اومد و مثل آدمای شُکه گفتی :شیتَست (شکست) و دوباره زدی زیر گریه و با گریه و زاری از من میخواستی که سرش رو برات بچسبونم ،هر چی هم میگفتم که :مامان جون این دیگه درست نمیشه قبول نمیکردی ...

رفتم یه پستونک دیگه آوردم اونو نخواستی ،رفتم سر یه پستونک دیگه رو آوردم و زدم به این پستونکت بازم نخواستی و حدودا یه یک ساعتی داستان داشتیم با جنابعالی !!!

یه خورده که یادت رفت وقت خواب ظهرت شد و  موقع خواب خیلی بهونه گرفتی و اذیت کردی ، حدودا یک ساعتی روی پام تکونت دادم تا خوابت برد ،اونم با بغض ،بعد از ظهر هم شانس آوردیم که عمه مریم و عمرانه اومدن خونه مون و سرت گرم شد شام هم نگه شون داشتم و کلی با عمو هادی و علیرضا هم بازی کردی و خسته شدی ،شب هم که رفتن موقع خواب یه خورده بهونه گرفتی که بابایی اومد بغلت کرد و توی بغل بابایی خوابیدی ،شب هم توی خواب یه ۳-۲ باری از خواب پریدی و بهونه گرفتی که ناز و نوازشت کردم و دوباره خوابت برد ،طبق روال مواقع ضروری هم که یه چند شبی کنار هم توی هال میخوابیم !

دیروز هم کلی بهونه گرفتی ،عصر تا شب بردمت بیرون و برات بادکنک (به قول خودت باکوکَک) و آبنبات رنگی رنگی خریدم و حسابی راه بردمت و خسته ت کردم ،شب بهتر خوابیدی ولی خب بازم بهونه گرفتی و منم برای هزارمین بار برات توضیح دادم که خودت پستونکت رو خراب کردی و چه بهتر که دیگه نمیخوری و نی نیا پستونک میخورن و ...

ولی امروز صبح خیلی اذیت کردی و اذیت شدی ،کلی بهونه های الکی گرفتی و لا به لای بهونه هات پستونکت رو میخواستی و اعصاب من رو خیلی خورد کردی ولی موقع خواب ظهر کمتر بهونه گرفتی ،الان هم که خوابی و من جرات کردم لب تاپ رو بیارم و برات بنویسم ...

میخوام یه پست هم در مورد کم کاری های این چند وقته م بذارم !!!

اینم عکسهای چهارشنبه که به مناسبت تولد خاله فری و خاله مریم رفته بودیم خونه خاله الهام !

البته این روزا بیشتر از هر جایی میریم خونه خاله الهام چون اونجا بزرگه و جا بیشتره و شما با بچه ها کلی بازی میکنین با هم !

این عکسا مال نهاره و هنوز بقیه نیومده بودن ،اون ستاره بالای سمت راست هم خاله الهامه که داره غذا میکشه !

پسندها (1)

نظرات (8)

عطیه
17 آذر 93 8:38
زهرا جون خیلی دلم برات تنگ شده بود.
مامان زهرا
پاسخ
منم همچنین گلم
مامان پانی
13 دی 93 11:35
زهرا جون زود زود بیا توروخدا دلم براتون تنگ شده
مامان زهرا
پاسخ
ما هم به همچنین ،چشم اگر شیطونیای کیان بگذاره ...
مامان رومینا
19 بهمن 93 19:51
عزیزم سلام از فعال شدن مجددت خیلی خوشحالم. ماشاله به کیان جونم.
مامان زهرا
پاسخ
سلام عزیزم ... خوبی شما !؟ رومینا گلی خوبه !؟ والا یه مدت خیلی درگیر بودم عزیزم ،البته به شما هم سر میزدم و میدیدم آپ نکردین و متوجه درصد بالای مشغولیتتون میشدم ! این روزا همه مون درگیریم با این کوچولوها که اصلا برای ادم وقت نمیذارن ! ببوس روی ماه رومینا ناز نازی رو
مامان پانی
8 اسفند 93 22:36
سلام زهرا جون خوبی ناز پسرت چه طوره یه اتفاق بد برای پانیسا افتاده بیا وبلاگش بخون براش دعا کن خواش میکنم
مامان پانی
27 اسفند 93 20:31
سلام پیشاپیش عیدت مبارک
مامان زهرا
پاسخ
عيد شما هم مبارك
هستی
11 اردیبهشت 94 21:39
سلام زهرا جان خوبید؟ کجایید شما؟ پوسید دلمون بابا بیا نگرانیم عشق خاله کجاس/ بسیور دلتنگیم
مامان زهرا
پاسخ
سلام عزیزم همین دور و براییم و حساااااابی درگیر شیطنت های کیان خان جان ! ما هم دلتنگ شماییم
مامان صدی
16 اردیبهشت 94 8:01
سلام کجایی زهرا جون کیان مهربون چه طور خوبه دلم تنگ شده براتون بیاید دیگه
مامان زهرا
پاسخ
میایم صدی جون ،به زودی زود ...
عطیه
18 شهریور 95 1:27
زهرا جونم هیچ خبری ازت نیست،خیلی خیلی دلم برات تنگ شده