کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

واکسن هجده ماهگی ...

1392/11/2 17:47
نویسنده : مامان زهرا
626 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره با ٢٢ روز تاخير به علت سرماخوردگي جنابعالي واكسن هجده ماهگيت رو هم زديم و رفت تا ٦ سالگي ان شاالله ...

انقدر برای این واکسن استرس و اضطراب داشتم که نگو ...

از بس که بد شنیده بودم و بد دیده بودم !!!

طفلی خاله الهام هر واکسنی که برای بچه هاش میزد یه هفته ای اسیر میشد ...

دوشنبه میخواستم ببرمت برای واکسن که زنگ زدم بهداشت و گفتن واکسن هجده ماهگی رو شنبه ها و سه شنبه ها میزنن و ما هم از خدا خواسته رفتیم برای پلاک ماشین که این بار فقط یه ۳-۲ ساعتی کارمون طول کشید !

دیروز هم صبح با بابایی رفتیم مرکز بهداشت و من از شدت ترس و استرس بدنم از تو میلرزید ،فکر اینکه شما تب کنی و نتونی پات رو تکون بدی و غرغر کنی تمام رمقم رو گرفته بود !

خلاصه ...

...

آخر شب که من میخواستم پمپرز و لباسهات رو تعویض کنم برای خواب که با این اسباب بازیه کلا درد و خواب یادت رفت !!!

بالاخره با ٢٢ روز تاخير به علت سرماخوردگي جنابعالي واكسن هجده ماهگيت رو هم زديم و رفت تا ٦ سالگي ان شاالله ...

انقدر برای این واکسن استرس و اضطراب داشتم که نگو ...

از بس که بد شنیده بودم و بد دیده بودم !!!

طفلی خاله الهام هر واکسنی که برای بچه هاش میزد یه هفته ای اسیر میشد ...

دوشنبه میخواستم ببرمت برای واکسن که زنگ زدم بهداشت و گفتن واکسن هجده ماهگی رو شنبه ها و سه شنبه ها میزنن و ما هم از خدا خواسته رفتیم برای پلاک ماشین که این بار فقط یه ۳-۲ ساعتی کارمون طول کشید !

دیروز هم صبح با بابایی رفتیم مرکز بهداشت و من از شدت ترس و استرس بدنم از تو میلرزید ،فکر اینکه شما تب کنی و نتونی پات رو تکون بدی و غرغر کنی تمام رمقم رو گرفته بود !

خلاصه ...

رفتیم اونجا و به جز شما دو تا بچه دیگه بودن که اول بهداشتیار توضیحات واکسن رو بهمون داد و بعد هم یکی یکی واکسن ها رو زد !

نوبت به شما که رسید دست راست و پای چپت رو بابایی لخت کرد و رفت توی اتاق و طبق معمول همه واکسن ها من اصلا تو نرفتم اما بهداشتیار صدام زد و گفت :دو نفری باید نگهش دارین !

خیلی سخت بود ،اول واکسن دستت رو زد و بعد خوابوندیمت روی تخت و واکسن پات رو زد و بعد هم قطره فلج اطفال ...

یه خورده گریه کردی ،خیلی کم البته ،اما همونم جیگر من رو آتیش میزد !!!

از شانس بد پستونکت رو هم خونه جا گذاشته بودیم ...

برگشتنه هم رفتیم من باشگاه ثبت نام کردم و بابایی هم کلی نون سنگک خرید و اومدیم خونه !

تا بعد از ظهر که به لطف ایبوپروفن هایی که از ۱۲ ساعت قبل بهت داده بودم هیچ مشکلی نداشتی ،عصر هم که با خاله مریم رفتیم دنیای نور و اونجا هم خوب بودی ،فقط برگشتنه توی راه یه خورده غر زدی ...

همین که رسیدیم سر کوچه بابایی زنگ زد که خاله شیوا و عمو امیراینا اومدن دم در خونه و بابایی هم شام نگهشون داشته ،منم کلی عصبانی شدم ،آخه مهمون با بچه واکسن زده !؟

 هیچی دیگه اومدیم خونه و من مشغول پختن غذا شدم و شما هم هی رفته رفته حالت بد میشد ،به طوری که آخر شب دیگه واضح میلنگیدی ،فقط شانس آوردیم کل مهمونی رو آنوشا خواب بود و شما از کتک هاش در امان بودی !

و اما ...

آخر شب که مهمونا رفتن بابایی که رفته بود پایین با دو جفت کفش و یه اسباب بازی بامزه برگشت و گفت که :اینا رو مامان جون از سر ساکش داده ،آخه مسافرت بودن و نرسیده دوباره رفتن مسافرت !!!

شما هم با دیدن اسباب بازیه انقدر خوشحال شده بودی که به طور کل درد پات یادت رفت و فقط دور خونه میدویدی و بازی میکردی ...

انقدر ذوق کرده بودی که جیغ میکشیدی و از شدت هیجان به سرفه افتاده بودی ...

کفش ها رو میگذاشتی جلوی بابایی و میگفتی پا پا (پام کن) ،بابایی هم پات میکرد و از خوشحالی میرقصیدی ...

بعدش به هزار مکافات خوابوندمت و تا صبح سه بار تب کردی که هی پاشویه ت کردم و صبح که رفتم باشگاه و اومدم دیدم دیگه انگار اصلا اثری از درد نداری ...

به همین سادگی ،به همین خوشمزه گی ...

تموم شد ،انگار نه انگار که واکسن زدی و من احساس میکردم که باید خیلی اذیت بشی ...

 

عاشقش شدیاااااا ...

انقدر با سرعت میدویدی و بازی میکردی که اصلا نمیتونستم ازت عکس بگیرم !!!

ظهر امروز که دیگه حالت خوبِ خوب شده بود !

اینم عادت جدیدت که توی خونه دمپایی میپوشی ،باکلاس من !

اسباب بازیه ...

کفشهات ...

نمیدونم البته که سوغاتیات همیناست یا ادامه داره ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سمیرامامان آوا
5 بهمن 92 8:06
خدارو شکر که اذیت نشده گل پسر مبارکت باشه عزیزززززززززززم که اون ذوق کردنات از تو عکس هم کاملا مشهوده خوردنی من آوا دو روز کاملا خوب بود با تب خفیف بعد از دو روز پاش میلنگید ولی ذره ای از فضولی ها و رقصهاش کم نشد دو روز اینجوری بود بعد خوب شد راستی یک آبریزش بینی کم هم داشت ولی استرس بدی داشت بطوری که باباش و مامانم بدون اینکه به من بگن بردنش واکسن زدن خلاصه اینکه بخیر گذشت
مامان زهرا
پاسخ
خب خدا رو شكر كه به خير گذشته سميرا جون ! من خيلي ميترسيدم از اينكه كيان تب دار و مريض بشه چون كمرم درد ميكنه و توي مواقع بيماري هم همش بايد بغلش كنم !!! در مورد شيطوني هم كه هرچي بگم كم گفتم ،ماشاالله هزار ماشاالله كيان كه كولاك ميكنه بچه م !
مامان پانیسا
6 بهمن 92 23:37
18 ماهگیت مبارک فرشته زمینی ،اینو بدون که تو بهتری مرسي خاله جونم
مونا
10 بهمن 92 13:59
خدا رو شکر به خیر گذشت .خدا کنه واسه پسر ما هم به خیر بگذره . راستی من خیلی وقته دنبال این اسباب بازیم خودم بچه بودم یه عالمه شکوندم ولی گیر نمیاد که.خیلی چیز جالبیه تو این سن
مامان زهرا
پاسخ
ان شاالله كه به خير ميگذره مونا جون ! والا بيشتر پلاستيك فروشي ها ،خرازي ها و اسباب بازي فروشي هاي معمولي دارن مونا جون ! كاش نزديك بودي واسش ميخريدم !
فرزانه مامان علی اکبر
10 بهمن 92 22:14
فداش بشم ماشالا بزرگ شده
مامان زهرا
پاسخ
سلام خانوم عجبه !؟ از این ورا !؟ وبلاگتون رو گم کرده بودم ،نمیدونم چرا !؟!؟!؟ این آدرسی هم که گذاشتی کار نمیکنه که !!! خوبی ؟ خوشی ؟
مونا
10 بهمن 92 23:37
مرسی زهرا جون .امشب خاله اش براش خرید بالاخره راستی خصوصیت رو چک کن عزیزم
مامان زهرا
پاسخ
خواهش میکنم ! چک کردم ،برات کامنت گذاشتم !
عسل
17 بهمن 92 9:13
وااااه مامانِ کیان جون،ما دلمون واسه شما و کیان جون تنگ شده... کجایین پس؟
مامان زهرا
پاسخ
اومديم خاله
مامان پانیسا
17 بهمن 92 10:14
آخیییییییییییییییییییییییی زهرا جون الان وبلاگ کیان از آخرین صفحه نگاه کردم تا صفحه یک ،چقدر زیبا بود یک حس قشنگی بهم دست داد ،انگار غرق توی دنیای کودکی شدم ،يک بار مرور کن خیلی باحاله ،چقدر دوست داشتنی نوشتی ،لذت بردم مامان مهربون با سلیقه !
مامان زهرا
پاسخ
اخي ... مرسي صدي جون ،چه با احساس !!! مرسي كه بهمون سر ميزني ... راستي يه وقتايي هم خودم سر ميزنم به صفحات قبلي وبلاگ ...