کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

بازم کیش ...

1393/7/7 15:24
نویسنده : مامان زهرا
1,313 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی یهویی (واقعا یهویی) بابایی تصمیم گرفت بریم کیش !

پنج شنبه ای من ماساژ داشتم و دریا جون برای ماساژ اومده بود که بابایی وسط ماساژ اومد و گفت :کیش میای !؟

گفتم :نه بابا !

گفت :حاضر باش ،امروز احتمالا میریم !

شروع کرد به زنگ زدن به آژانسهای مختلف و یک تور ۴ روزه گرفت ،ساعت پرواز هم ۶ بعد از ظهر !

دریا جون که رفت من فقط می دویدم ،نهار خوردیم ،جمع و جور کردم ،چمدون بستم ،اوه ...

انقدر دویدم که وقتی رسیدیم فرودگاه فکر نمیکردم از پس اونهمه کار یهویی براومده باشم !

خیلی خوش گذشت ،مخصوصا که هوا به گرمی اون بار هم نبود و روز دوم هم یکی از دوستان هم محله ای رو که یک دختر ۱۳ ماهه داشتن رو دیدیم و اتفاقی هتل هامونم رو به روی همدیگه بود و کلی بهمون خوش گذشت !

شما هم طبق معمول یک همسفر خیلی خوب بودی و اصلا اذیتمون نکردی ،مرسی !

!~

توی هواپیما خیلی پسر خوبی بودی و سرت به ای پد بابایی گرم بود ،نیمی از سفر رو هم با خانمی که پشت سر ما نشسته بودن و دخترشون سرگرم بودی !

جالب این بود که موقع پیاده شدن از هواپیما اون خانم به ما گفت :من استرس پرواز دارم و حالم خیلی بد بود ولی امشب پسر شما باعث شد استرسم رو فراموش کنم و با خاطره خوبی از هواپیما پیاده بشم !

آب و هوا گرم و صد البته خیلی عالی بود !

میتاکیش و کیک و بستنی های خوشمزه ش ...

اونجا یک جفت دمپایی برات خریدیم که روش یه سوسمار داره ،شما هم گیر دادی که حتما بپوشیش و صد البته که دست و پاهای سوسمار بدبخت رو هم کندی !!!

فست فود ایرانویچ با پیتزای بی مزه !

رفتیم توی یک لباس ورزشی فروشی که شما گیر دادی به این توپه و بابایی هم برات خریدش !

اینم مهربونترین بابای دنیا !

اینجا بابایی داشت صندل میخرید برای خودش و شما هم خسته و کلافه شده بودی !

شب و لب دریا و شما هم لخت ...

برگشته ،توی فرودگاه کیش ...

بابایی داره بهت خوراکی میده !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)