بازم کیش ...
خیلی یهویی (واقعا یهویی) بابایی تصمیم گرفت بریم کیش !
پنج شنبه ای من ماساژ داشتم و دریا جون برای ماساژ اومده بود که بابایی وسط ماساژ اومد و گفت :کیش میای !؟
گفتم :نه بابا !
گفت :حاضر باش ،امروز احتمالا میریم !
شروع کرد به زنگ زدن به آژانسهای مختلف و یک تور ۴ روزه گرفت ،ساعت پرواز هم ۶ بعد از ظهر !
دریا جون که رفت من فقط می دویدم ،نهار خوردیم ،جمع و جور کردم ،چمدون بستم ،اوه ...
انقدر دویدم که وقتی رسیدیم فرودگاه فکر نمیکردم از پس اونهمه کار یهویی براومده باشم !
خیلی خوش گذشت ،مخصوصا که هوا به گرمی اون بار هم نبود و روز دوم هم یکی از دوستان هم محله ای رو که یک دختر ۱۳ ماهه داشتن رو دیدیم و اتفاقی هتل هامونم رو به روی همدیگه بود و کلی بهمون خوش گذشت !
شما هم طبق معمول یک همسفر خیلی خوب بودی و اصلا اذیتمون نکردی ،مرسی !
!~
توی هواپیما خیلی پسر خوبی بودی و سرت به ای پد بابایی گرم بود ،نیمی از سفر رو هم با خانمی که پشت سر ما نشسته بودن و دخترشون سرگرم بودی !
جالب این بود که موقع پیاده شدن از هواپیما اون خانم به ما گفت :من استرس پرواز دارم و حالم خیلی بد بود ولی امشب پسر شما باعث شد استرسم رو فراموش کنم و با خاطره خوبی از هواپیما پیاده بشم !
آب و هوا گرم و صد البته خیلی عالی بود !
میتاکیش و کیک و بستنی های خوشمزه ش ...
اونجا یک جفت دمپایی برات خریدیم که روش یه سوسمار داره ،شما هم گیر دادی که حتما بپوشیش و صد البته که دست و پاهای سوسمار بدبخت رو هم کندی !!!
فست فود ایرانویچ با پیتزای بی مزه !
رفتیم توی یک لباس ورزشی فروشی که شما گیر دادی به این توپه و بابایی هم برات خریدش !
اینم مهربونترین بابای دنیا !
اینجا بابایی داشت صندل میخرید برای خودش و شما هم خسته و کلافه شده بودی !
شب و لب دریا و شما هم لخت ...
برگشته ،توی فرودگاه کیش ...
بابایی داره بهت خوراکی میده !