یه جمعه بارونی خوب ...
پریشب کلی بارون اومد و هوا خیلی تر و تمیز شد ،دیروز هم یه نم بارون خیلی قشنگ زد و من از بابایی خواستم که بریم بیرون یه هوایی بخوریم !
رفتیم پارک جنگلی لویزان و وای که چقدر هوا عالی بود و صد البته خنک !
رفتنه یادمون افتاد که صندلی ماشینت توی پیکاپه و بابا حسینت گفت :ولش کن ،حالا بیا یه بار بدون صندلی ماشین بریم بیرون ببینیم چی میشه ...
ماشاالله شما هم تا تونستی اذیت کردی و فهمیدیم که حالا حالاهاااااااااا باید توی صندلیت بشینی ...
همش دوست داشتی که پنجره رو باز کنی یا به دستگیره ها ور میرفتی !
خدا رحمت کنه مخترع قفل مرکزی و قفل کودک ماشین رو !!!
اینجا بابایی دعوات کرد و این مثلا قیافه ناراحت شماست !
نشوندمت روی صندلی و کمربندت رو بستم و کلی شاکی شدی ...
اینم توی پارک که انقدر شیطنت کردی که نتونستم یه عکس درست و حسابی ازت بگیرم !
و امروز که با هم رفتیم خرید و وقتی برگشتیم خونه من هوس کردم از پسر خوش تیپم یه چندتا عکس بندازم !!!
این کارهای عابربانک تاریخ گذشته هم همیشه دستته و وقتی خرید میکنیم اصرااااااار میکنی که تو کارت بکشی ،آخه عاشق کارت کشیدن و پول دادن و این کارایی ...
تازگیا دوست داری کالسکه ت رو خودت هل بدی !