تولد یه مامان اردیبهشتی ...
امروز وارد سی و چهارمین سال زندگیم میشم ،در کنار باباییت و شما ...
اردیبهشت که از راه میرسه از اولین روزش روزشماری میکنم تا روز سی ام برسه ...
از دیروز تا حالا همش تو فکرم ...
مدام به سالهای قبل فکر میکنم ،به اون سالهایی که خوشجالی تولدم به جشنهای مفصلی بود که مامانم میگرفت ،یا زمانهایی که روزشماری میکردم تا شمع جدید تولدم رو فوت کنم تا بیست ساله بشم ،یا سالهایی که ترس از رسیدن به سی سالگی موقع فوت کردن شمع تولدم توی چشمهام موج میزد و این چند ساله که با فوت کردن هر شمع دارم به چهل سالگی و اتمام دهه چهارم زندگیم نزدیک میشم ...
نمیدونم چرا تو یه برهه ای دوست داریم بزرگ بشیم و بعد دیگه دوست داریم زمان رو ثابت نگه داریم ،افسارش رو توی دستمون بگیریم تا تندتر از این نره !!!
البته که نمیشه و زمان در گذره ...
مطمعنا از این گذر زمان دارم لذت میبرم ،هیچ ثانیه ای رو برای با تو بودن از دست نمیدم و هر لحظه بیشتر از پیش عاشق تر میشم ...
دوست دارم همینجای زندگی بایستم ،همینجایی که روزهام با سر و کله زدن و بازی با تو میگذره ،همین شبهایی که دستهای کوچولوت رو دور گردنم می اندازی و ازم میپرسی :مامان ،منو دوست داری !؟ میگم :بعله ! میپرسی :همه رو دوست داری !؟ میگم :بعله ! میگی :منم دوستت دارم ،بابا رو هم دوست دارم ...
انقدر غرق لذت بودن با تو هستم که ترس هام کمرنگ شدن ...
مرسی عزیز دلم که هستی ...
تولد سی و سه سالگیم مبارک ...