کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

شمال ،دریا ...

1393/4/30 16:17
نویسنده : مامان زهرا
1,169 بازدید
اشتراک گذاری

خب ،این دومین باریه که شما دریا رو میبینی !

اول دریای جنوب (کیش) و بعد هم دریای شمال !!!

بابایی که دیگه از روزه داری خسته شده بود پیشنهاد این مسافرت بسیار بسیار یهویی رو داد که البته خیلی خوش گذشت ،عمو امیر کلید ویلاشون توی یکی از دهات سرسبز آمل رو داده بود که البته خودشون هم بعدا اومدن و شما هم کلی با آنوشا خوش گذروندین ،چون اونجا بر خلاف خونه دیگه خبری از اسباب بازیهای متفاوت نبود که سرشون دعوا کنین ،هر دوتون کامیون هاتون رو آورده بودین و با هم سرگرم بودین !

حسابی عاشق دریایی و همش دوست داری سنگ جمع کنی و بندازی توی آب !

راستی توی ویلای عمو امیر اینا یه سگ بود که انگاری شما خیلی ازش ترسیدی ،من و بابایی خیلی سعی میکنیم از ذهنت دورش کنیم ...

تنها چیزی که خیلی اذیتمون کرد قضیه پمپرز و این حرفا بود که شما اصلا راضی به انجام کارت توی دستشویی های بیرون و یا به حالت سرپا گرفتن نمیشدی که البته دیگه روز آخر خیلی خوب همکاری کردی !

یه حادثه بد هم اتفاق افتاد و اون هم این بود که شب اولی که رفتیم محمودآباد بعد از آب بازی رفتیم ایزد شهر شام خوردیم و بعد هم رفتیم بستنی بخوریم ،همینکه بابایی جلوی بستنی فروشی ترمز کرد من شما رو که به خاطر کوتاهی مسیر روی پاهام نشونده بودم پیاده کردم و فکر کردم بابایی هوات رو داره که بابایی حواسش نبود و شما هم یهویی دویدی سمط خیابون ،وای ،از ترس زهره ترک شدم ،حتی نتونستم قدم از قدم بردارم ،انقدر بلند جیغ کشیدم که تمام اونایی که داشتن بستنی میخوردن نظرشون جلب شد ،شما هم با شنیدن جیغ من سرعت گرفتی ،فقط در یک آن تونستم تمام نیروم جمع کنم و بدوم و از پشت بگیرمت ...

خدا خیلی دوستمون داشت پسرم ،بهمون رحم کرد ،بلای بزرگی از سرمون رد شد ،اون شب تا صبح از شدت ترس و استرس خوابم نمیبرد و روزا یه وقتایی که یاد اون لحظه می افتم تمام تنم مور مور میشه ،این قضیه خیلی روی اعصابم تاثیر منفی گذاشته ،امیدوارم بهتر بشم ...

امسال اولین سالی بود که نه تنها نتونستم برای احیا گرفتن بیرون برم بلکه اصلا نتونستم حتی خودم مثل این دو سال گذشته توی خونه و پای تلویزیون احیا بگیرم ،خیلی ناراحتم ،امیدوارم خدا بهترین ها رو برامون رقم بزنه !

شما و آنوشا خانوم کنار دریا ...

روز پنج شنبه که رفتیم محمود آباد دریا ،خودمون سه تایی ...

شما هم کلی بازی کردی !

بابایی که همیشه آماده بازی با شماست ...

بعد هم رفتیم فست فود باران ،ایزد شهر و شام خوردیم !

شما و عمو امیر و خاله شیوا و آنوشا !

دوباره بازی با سنگ و آب و بیل اسباب بازی ...

بابایی مهربون که شما رو برای توی دریا رفتن حاضر میکنه ...

این جلیقه رو اصلا دوست نداشتی ،این حلیقه و مایو تنت رو از کیش خریدیم !

آنوشا خانوم با بیکینی ...

مدام دست همدیگه رو میگرفتین و بازی میکردین !!!

عمو امیر پیش قدم شد تا شما و آنوشا رو ببره توی آب !

خیلی خوشت اومده بود !

اینجا عمو امیر آنوشا رو برده بود توی آب و شما هم غرغر میکردی که دوباره بری و بابایی داشت برات توضیح میداد !

عاشق این عکسم !

توی این شیشه نوشابه آب برده بودیم برای شستشوی شما با آب شیرین بعد از شنا که شما کلی باهاش سرگرم شدی ،سنگ جمع میکردی و میریختی توش !

غروب زیبای دریای خزر ...

و شیطنت های شما توی ویلا که متاسفانه ازتون عکس زیادی نیست ،اونایی هم که هست همشون تارن !

اینم بساط کباب بابایی و عمو امیر !

پسندها (1)

نظرات (1)

کوثر
6 آبان 93 10:24
پسرت عجب دختر بازیه هااا خخخخخخخخخخ