کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

تولد یه مامان اردیبهشتی ...

امروز وارد سی و چهارمین سال زندگیم میشم ،در کنار باباییت و شما ... اردیبهشت که از راه میرسه از اولین روزش روزشماری میکنم تا روز سی ام برسه ... از دیروز تا حالا همش تو فکرم ... مدام به سالهای قبل فکر میکنم ،به اون سالهایی که خوشجالی تولدم به جشنهای مفصلی بود که مامانم میگرفت ،یا زمانهایی که روزشماری میکردم تا شمع جدید تولدم رو فوت کنم تا بیست ساله بشم ،یا سالهایی که ترس از رسیدن به سی سالگی موقع فوت کردن شمع تولدم توی چشمهام موج میزد و این چند ساله که با فوت کردن هر شمع دارم به چهل سالگی و اتمام دهه چهارم زندگیم نزدیک میشم ... نمیدونم چرا تو یه برهه ای دوست داریم بزرگ بشیم و بعد دیگه دوست داریم زمان رو ثابت نگه داریم ،افسارش رو تو...
30 ارديبهشت 1394

پسرم دیگه پستونک نمیخوره !!!

فدات بشم الهی ... میدونم که دوران خیلی سختی رو میگذرونی ولی خب چه میشود کرد ،به هر حال یه روزی باید اتفاق می افتاد و چه بهتر هم که به دست خودت اتفاق افتاد ! پریروز یعنی پنج شنبه صبح خیلی شیطونی کردی و منم کلیییییی کار داشتم ،میخواستی آب پرتقال گیری رو بیاری و باهاش بازی کنی که من اجازه نمی دادم ،خیلی عصبانی شدی و شروع به گریه کردی و منم طبق معمول بهت گفتم :میدونی که با گریه کاری رو پیش نمیبری ،پس بهتره گریه نکنی !!! یهویی نمیدونم چی شد که لا به لای اونهمه گریه و عصبانیت پریدی و پستونکت رو از روی زمین برداشتی و با حرص و عصبانیت سرش رو با دندون کندی ،البته دیگه بنده خدا به مو هم بند بود ولی خب چه میشود کرد ،کنده شد ! تا دیدی سر پ...
15 آذر 1393

شیرررررررر

هر چه قدر شیرخشک نخوردی به جاش شیر پاستوریزه خوردی ! یه وقتایی اصلا به جای غذا هم شیر میخوری ،اونم فقط نی دار ... بابایی هم که میدونه اگر لحظه ای شیر نداشته باشیم شما غوغا میکنی مثل شیرخشک خریدنش شیر پاستوریزه رو هم باکسی میخره و شما خودت باز میکنی و میچینی توی یخچال و حدودا روزی ۷-۶ تا شیر میخوری ... تازه ته شیرهات رو هم نمیخوری که باباییت جورت رو میکشه !!! امشب بابایی اومد ،طبق معمول با شیر و شما هم یکی دو ساعتی باهاشون مشغول بودی و بازی میکردی تا چیدیشون توی یخچال و رضایت دادی ... این لباسای گل منگلی رو هم خودت ست کردی ،این روزا فقط اون چیزی رو میپوشی که دلت میخواد ... انقدر قشنگ و مرتب شیرها رو به صف میکنی که آدم دل...
10 آبان 1393

بهار گردی مامان زهرا و کیان کوچولو ...

بابایی رفته کیش و من و شما تنهاییم ... واقعا وقتی بابایی مهربونت نیست نمیدونم باید چه طوری از پس دلتنگیهام بربیام !؟ پریروز دیدم هوا خیلی خنک شده و تصمیم گرفتم با هم بریم خیابون بهار خرید ... واقعا مرسی پسرم که انقدر پسر خوب و آقایی هستی و با ادب و تربیتت همه رو مجذوب خودت میکنی !!! وقتی میریم توی مغازه بلند سلام میکنی و اگر کسی چیزی بهت تعارف کنه تشکر میکنی و میگی مرسی و موقع بیرون اومدن هم حتما خداحافظی میکنی ... بعد از بهار گردی و خرید سر راه رفتیم پِرپِروک سهروردی برای نهار که چون بابایی نبود و منم همچنان میل نداشتم بیشتر غذاهامون موند و آوردیمشون خونه ! توی رستوران شما تمام مدت با میز پشتیمون که چهار تا دختر خانم خوشگل...
8 آبان 1393

نهار یک روز تعطیل !

امروز با بابا جونی تصمیم گرفتیم بریم یه خورده بگردیم و بعد هم نهار بریم بیرون ... خیلی خوش گذشت بهمون ،مخصوصا با شیرین کاریها و شیرین زبونی های جنابعالی ! بعد از گشت و گذار خیلی گذری رفتیم فست فود لیدوما ،رو به روی پارک قیطریه ! غذاش خوب بود ،فقط رویه صندلی هاش خیلی افتضاح شده بود که برام جالب بود چرا رسیدگی نمیکنن !!! و مشکل اینه که شما فست فودی نیستی و جز سیب زمینی سرخ کرده توی رستورانهای فست فود چیزی نمیخوری و اغلب گرسنه برمیگردی ... به همین خاطر بیشتر به خاطر شما میریم سراغ غذاهای سنتی و کبابهای سالم ،البته خدا رو شکر من و بابایی هم اصلا به فست فودها خیلی علاقه نداریم و جز یه وقتایی ،اونم بیرون سوسیس و کالباس و ژامبون و .....
25 مهر 1393

یه جمعه بارونی خوب ...

پریشب کلی بارون اومد و هوا خیلی تر و تمیز شد ،دیروز هم یه نم بارون خیلی قشنگ زد و من از بابایی خواستم که بریم بیرون یه هوایی بخوریم ! رفتیم پارک جنگلی لویزان و وای که چقدر هوا عالی بود و صد البته خنک ! رفتنه یادمون افتاد که صندلی ماشینت توی پیکاپه و بابا حسینت گفت :ولش کن ،حالا بیا یه بار بدون صندلی ماشین بریم بیرون ببینیم چی میشه ... ماشاالله شما هم تا تونستی اذیت کردی و فهمیدیم که حالا حالاهاااااااااا باید توی صندلیت بشینی ... همش دوست داشتی که پنجره رو باز کنی یا به دستگیره ها ور میرفتی ! خدا رحمت کنه مخترع قفل مرکزی و قفل کودک ماشین رو !!! اینجا بابایی دعوات کرد و این مثلا قیافه ناراحت شماست ! نشون...
19 مهر 1393

اوضاع همیشه درهم خونه ما !!!

هر شب که شما میخوابی و گاها حتی ظهرها من تمام خونه رو تمیز و مرتب میکنم و شما به محض بیدار شدن تموم خونه رو تبدیل به خانه اسباب بازی میکنی ،دوست داری تمام اسباب بازیهات دور و برت باشن و شما هم هر از گاااااااهی یه سر بهشون بزنی چون باهاشون خیلی بازی نمیکنی که هیچ ،تازه مدام هم به پر و پای بنده میپیچی و توی آشپزخونه ای و به قول خودت میخوای خامَنه (قابلمه) برداری و غذا بپزی ... خیلی شیرین زبونی میکنی و وقتی که زل میزنی توی چشمام و با شیرین زبونی ازم میخوای که بهت اجازه بدم به یه چیزایی دست بزنی نمیتونم بهت نه بگم و تو هم توی دلت عروسی میگیری ... فدای سرت عزیز دلم ،اصلا مهم نیست که خونه بهم ریخته میشه و من کلافه ،تو شاد باش و خوش بگذرون و ...
17 مهر 1393

دیرکرد !

نمیدونم این روزا چرا هر چی میدوم نمیرسم ! کارهام نصفه کاره میمونه و این بهم ریختگی و همیشه کاری برای انجام دادن داشتن کلافه م میکنه !!! تمام روزم صرف تو و کارهای مربوط به تو میشه ،اینکه بشینم و باهات بازی کنم یا دقیقه های متوالی برات نقاشی بکشم و بقیه اوقات هم غذا و میان وعده هات رو بدم و هی ببرم دستشویی و بیارم و پروژه لباس پوشیدن ... لباس پوشیدن شما که جدیدا مصیبتی شده ،انقدر کلافه میشم که یه وقتایی دوست ندارم هیچ جا بریم !!! کلی پست نوشته شده دارم که چون عکساشون کار میبره آپ نکردم !!! اینم پسرک خوش تیپ کوچولوی من ... دیگه داری حساااااااابی قد میکشی ها ،قدات بشم الهی ! پریشبا که با خاله مریم رفتیم تجریش گ...
13 مهر 1393

چک آپ دو سالگی ،یه خورده دیرتر ...

امروز برای چک آپ دو سالگی رفتیم پیش دکتر پروند ... مثل همیشه مهربون و صبور ... دکتر از همه چیز راضی بود و گفت که قد و وزنت ماشاالله به بچه سه سال و سه ماهه میخوره و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتی ... از نظر حرف زدنت هم که دکتر کلی سورپرایز شد و گفت که از نظر حرف زدن و تکامل کلامی از دخترای هم سن و سالت سه ماه جلوتری ... خدا رو شکر ! فقط گفتن دو سال و نیمه گی یه چک آپ کلی انجام بدیم و وقتی برای گرفتن پستونک سوال کردم گفتن که فعلا به تعویق بندازیم تا شما کاملا پروسه از پوشک گرفتن رو فراموش کنی و معمولا بین هر پروسه ای که برای شما قراره اتفاق بیوفته بهتره بین ۳ تا ۶ ماه فاصله باشه ! البته شما دیگه کاملا از پوشک گرفته شدی و به هیچ...
2 مهر 1393