کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اگر نبودی !؟

جدیدا خیلی فکرم مشغول میشه ! که اگر نبودی یا اگر نیومده بودی واقعا چه اتفاقی رو توی زندگیم از دست میدادم !!! احساس میکنم اگر نبودی برای همیشه حسرت بودن و داشتنت کلی درگیرم میکرد ! این روزا تویی که هر روز بهم انرژی میدی برای روز جدید ،برای کار ،برای تلاش ،برای دوست داشتن از نو ... عزیز دلم برای هزارمین بار ازت تشکر میکنم که پا به زندگیمون گذاشتی و اینهمه شور و شوق و شادی رو به خونه مون آوردی ...   خدای مهربونم متشکرم ... عاشق این کلوچه فومنی ها هستی ،منم هر روز سر راه اومدن به پارک یه دونه داغ و تازه ش رو برات میخرم ! جدیدا یه وقتایی اینطوری خودت خوابت میبره ... پاساژ اندیشه ،در حال خوردن بستنی ...
23 شهريور 1393

سه چرخه سواری ...

یه جورایی عاشق سه چرخه تی ،خیلی دوستش داری ! تقریبا هر روز اگر من خریدای کوچولو نداشته باشم که لازم باشه کالسکه ببریم برای حملشون تا خونه مامان جون پیاده میریم و بعد هم از اون جا با سه چرخه میریم پارک ... هنوز پا زدن رو خیلی خوب بلد نیستی ولی خیلی سعی میکنی ،امیدوارم سال دیگه بتونی خودت پا بزنی چون هل دادن سه چرخه ت فشار خیلی زیادی به مچ من وارد میکنه و با توجه به مشغله زیاد این روزای من که هنوز درگیر جریانات ترک پمپرز و اینا هستیم یه وقتایی دستام خیلی درد میگیره ! حرف زدنت خیلی قشنگ و نمکی شده و روز به روز دوست داشتنی تر میشی عسلم ! یه وقتایی تا دقیقه ها حاضر نمیشی اصلا از سه چرخه ت بیای پایین !!! وای ،نمیدونی...
17 شهريور 1393

شیطون پسر ...

هر روز بیشتر خدا رو شکر میکنم برای بودنت ،داشتنت ... وقتی هستی انگار همه دنیا با منه ! انقدر شیرین و خواستنی و شیطون شدی که همه دوستت دارن ... این روزا خودت ازم میخوای که یه وقتایی ازت عکس بگیرم ،یکیشم زمانهایی که میری بالای سرسره ... از اون بالا داد میزنی ماااااااماااااان عَس بنداز ! راستی دیروز توی پارک یکی از دوستای دوران دبستانم رو دیدم ،البته ایشون من رو شناخت ،دو تا بچه داشت ،یه پسر سه یاله و یه دختر ده ماهه ... وقتی که دیگه زورت میرسه کشوهات رو بکشی بیرون و محتویاتش رو دربیاری و باهاشون جای اسباب بازی بازی کنی ! خونه خاله الهام هم که کلا آزادی هر کاری دلت میخواد انجام بدی ،آخه خاله الهام خی...
2 شهريور 1393

پسرک باهوش من ...

یه مداد خاله مریم قبلنا برات خریده بود که نمیدونم عکسش رو برات گذاشتم یا نه !؟ سر این مداده فرفره داره ... پریروزا آوردمش و دادم بهت که نقاشی بکشی باهاش که اون فرفره سرش خیلی توجهت رو جلب کرد ،اومدی و طبق معمول کنجکاوانه پرسیدی :این چیه !؟  گفتم :فرفره است (کلی هم در موردش بهت توضیح دادم)‌ و بعد هم برات فوتش کردم و اون هم دور خودش چرخید ! هی اومدی ادای منو دربیاری و فوتش کنی که بچرخه که نشد !!! امروز جاروبرقی رو آوردم که جارو بکشم و شما هم اولش مثل همیشه سوار جارو شدی که من بکشمت اما یهویی دیدم نیستی ،بعد از چند دقیقه دیدم مداد رو آوردی و هی میگیریش جلی هواکش جاروبرقی و اونم میچرخه برات و بعد از یکی دو دقیقه هم گذا...
23 مرداد 1393

این روزای ما !!!

همچنان هوا گرمه و من و تو با هم کلی خوش میگذرونیم ! دیروز بابایی که اومد خونه من سر نماز بودم ،یه دسته پول داد بهت و گفت :اینو بده به مامانت ! تو هم گفتی :بِییم بستنی بِخَییم ،بوخوئَم ! کلی از دستت خندیدیم ،حسابی شیرین زبون شدی و ماشاالله حرف زدنت خیلی رشد کرده ! داری سعی میکنی لباسهات رو دربیاری یا خودت بپوشی که البته خیلی موفق نمیشی ... هنوز هم برای دستشویی رفتن مامان رو کلی اذیت میکنی و من از دست شما حسابی دست درد و کمر درد گرفتم ! خب ،همچنان هر روز میریم پارک ... عاشق این کلاهتم !!! قربون این ادا و اطوارای قشنگت ... وقتی بابایی توی پارک به ما میپیونده و شما رو کلی تاب میده ! عاشق ای...
20 مرداد 1393

پسرم از هاپو ترسیده !!!

ویلای عمو امیراینا که رفته بودیم شما انگاری از سگشون ترسیدی ! همون جا هم شب یه وقتایی با صدای پارسش از خواب میپریدی و میگفتی هاپووووو ،منم بهت دلداری میدادم و فکر میکردم که مشکل دیگه برطرف شده اما ... دیشب که طبق معمول گذاشتمت روی پام تا بخوابی توی تاریکی یهویی گفتی :مامان هاپوووو ،میتَسَم (میترسم) ،منم دیدم داری اشاره میکنی به تمساحی که روی کمدته و یه بچه هم بغلشه ! پا شدم برق رو روشن کردم و نشونت دادم و دیدم خوشت نیومد ،اصرار نکردم ،از اتاقت آوردمش بیرون ولی امروز بابایی آوردش و بهت معرفیش کرد و شما هم ازش خوشت اومد و نشستی واسش کتاب خوندی ... یادش به خیر این تمساحه رو بابایی قبل از عقدمون برام خرید به عنوان کادوی فانتزی عق...
4 مرداد 1393

بای بای پمپرز ...

سلام مامانی ... من از قلب یکی از سخت ترین پروژه های زندگی باهات صحبت میکنم ،پروژه از پوشک گیرون ! الان حدودا یه ۱۰ روزیه که شروع کردیم و اگر خدا بخواد داریم به نتایج خوبی هم میرسیم !!! امیدوارم هر چه زودتر نتیجه بگیریم ... این عکس فکر کنم خیلی گویا باشه ! سلام مامانی ... من از قلب یکی از سخت ترین پروژه های زندگی باهات صحبت میکنم ،پروژه از پوشک گیرون ! الان حدودا یه ۱۰ روزیه که شروع کردیم و اگر خدا بخواد داریم به نتایج خوبی هم میرسیم !!! امیدوارم هر چه زودتر نتیجه بگیریم ... سه روز اول که خیلی خوب همکاری کردی و با ذوق و شوق میومدی و هر دو کارت رو توی دستشویی انجام میدادی ولی از روز چهار...
25 تير 1393

پسرک !

پسرک من دیگه حسااااااااابی بزرگ و آقا شده و ما داریم روزهای جدید و بینظیری رو تجربه میکنیم کنار هم ... چند روز پیشا برگشتنه برات شیرینی خریدم که خیلی دوست داری ،شما هم توی راه و آسانسور خوردی تا خونه !!! عشق شیرینی ... وقتی یه تبلیغ تلویزیونی جذبت میکنه ... این روزا کباب گوشت و جگر بیشتر از همیشه بهت میدم و تو هم خیلی دوست داری ... اینجا بابایی سرکارت گذاشته بود و شما هم کم نمونده بود تا گوشتای خام رو بخوری !!! از پارک هم که میایم درست میری توی حموم ... وای ،کشف حجاب !؟!؟!؟ یه شب تو شهروند ... ...
15 تير 1393

یک هفته خوب با مامان جون و آقا جون ...

بی شک بزرگ که بشی خیلی خاطره های خوبی از مامان جونت داری ،شاید قسمت اعظمی از بهترین دقیقه های عمرت هم دقیقه هایی باشه که با مامان جونت خوش میگذرونی ! علی رغم اینکه مامان جون ۱۲ نوه داره اما همچنان پر صبر و حوصله و با میل و اشتیاق خیلی زیادی با شما بازی میکنه و شما رو هم خیلی خیلی دوست داره ! خوش به حالت قدر مامان جون و آقا جونت رو بدون ! یک هفته بابا جون برای انجام کارهایی رفته بود بندرعباس و کیش که من و تو و عمه مریم و عمرانه هم رفتیم پیش مامان جون و اقا جون و کلی خوش گذروندی شما ! بیل و کلنگتم که همیشه همراهته ! آب بازی و خاک بازی و ... مدام میرفتی روی باسکول و خودت رو می کشیدی !!! یه حشره من رو نیش زده و...
9 تير 1393