کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

دردسرای خونه تکونی ...

این روزا حسااااااابی مشغولم ... مشغول خرید و خونه تکونی و گردش ... خرید واسه عید نوروز و خونه تکونی از دست این دوده های مزخرف و گردش به خاطر عشق به اینهمه شور و شادی مردم دم عید ... بیشتر از همه هم همین گردشش بهم حال میده ! عکس های چند شب پیش که با بابایی رفتیم کفش فروشی بچه محل میدون هفت حوض تا کفشی رو که خریده بودم و برات بزرگ بود رو عوض کنیم که شام رو همون رستوران طبقه بالای کفش فروشی خوردیم ! این روزا حسااااااابی مشغولم ... مشغول خرید و خونه تکونی و گردش ... خرید واسه عید نوروز و خونه تکونی از دست این دوده های مزخرف و گردش به خاطر عشق به اینهمه شور و شادی مردم دم عید ... بیشتر از همه هم همین گردشش بهم حال میده ! البت...
25 اسفند 1392

پستونک ...

خیلی کارات خنده داره ... نه به اون که ما خودمون رو کشتیم و شما پستونک جدیدت رو قبول نکردی و نه به دیشب که پستونکی رو که برای ارمیا میخواستیم باز کنیم گرفتی و کردی توی دهانت و تا آخر شب پسش هم ندادی ... یه وقتایی فکر میکنم آیا میتونم در آینده از پس جنابعالی با این همه مَنم مَنم بر بیام !؟ ان شاالله که بر میام !!! البته به قول عمو سید کلا بچه ها زاده میشن که ننه باباهاشون رو ضایع کنن ... عاقا دیشب خونه عمو سیداینا بودیم و ارمیا خان هم طبق معمول این روزا لثه هاش میخوارید و هی غرغر میکرد و مریم جون رو کلافه کرده بود ،به مریم جون گفتم :چرا بهش پستونک نمیدی !؟ گفت :والا جدیدا لبه پایینی پستونک رو هم با سر پستونک میکنه توی دهانش و بعد هم ...
18 اسفند 1392

آقای کنجکاو ...

آخرین روزهای بیست ماهگیت رو داری به کنجکاوی و شیطنت های گاها خطرناک میگذرونی که این روزا ارامش من رو گرفته ... راستش رو بخوای دیگه نمیتونم روی کاری تمرکز کنم چون همش باید چشمم به شما باشه و مراقب باشم به خودت صدمه نزنی ... یکی از کارهایی که جدیدا یاد گرفتی اینه که یه چیزی بذاری زیر پات و بری بالا و شعله های گاز رو کم و زیاد کنی یا ببینی چی تو تابه و قابلمه است ... منم همه غذاها رو روی شعله های عقبی میپزم اما خوب همش یه ترسی تو جونمه ... تازه به همه اینا کم و زیاد کردن شعله و سوختن یا نپختن غذاها رو هم اضافه کن والبته شانس آوردیم که من مدام میپامت و حواسم بهت هست و پشت سرتم ! خیلی باحالی ،برای حفظ تعادل بیشتر دو تا سطل گذاشتی زیر...
10 اسفند 1392

عشق انار !!!

خیلی خوشم میاد ،مثل خودمی ،تقریبا همه اخلاقات ،یکیشم اینکه عاشق میوه ای ! البته در اینکه شما خیلی انار دوست داری شکی نیست ،اما خوب من خیلی قدرت ریسکش رو نداشتم توی خونه بهت بدم و بیشتر مواقع خونه مامان جون اینا و تحت نظر مامان جون انار میخوردی ،توی خونه هم برات آب انار میگیرفتیم ... این روزا هم از اونجایی که شما مدام توی کمینی تا ببینی کی در یخچال باز میشه تا بپری توش و مثل سینما وایستی به تماشا بنده خیلی دست به عصا در یخچال رو باز و بسته میکنم اما خوب امروز که داشتم با مریم جون تلفنی حرف میزدم و از توی یخچال رب برمیداشتم نفهمیدم اصلا کی شما پاتک زدی به کشوی انارها و یه انار برداشتی و در رفتی که من ندیدم ... تلفنم که تموم شد دیدم زیادی...
7 اسفند 1392

غیبت صغری !!!

امروز اومدم دیدم ۱۶ روزه که وبلاگت رو آپ نکردم ! دلیلش که مشخصه ،بیرون رفتن های هر روزه و هر روز پی کاری جدید ... سیسمونی خریدن برای نی نی عمه لیلا (طاها کوچولو) و خرید میز تلویزیون و جاکفشی برای خاله مریم و سر زدن به پاساژهای مختلف برای خریدهای مختلف کلی وقتمون رو پر کرده و این بین بیشتر از همه به شما خوش میگذره ... از صبح که بیدار میشم به جز روزهای زوج که صبح ها میرم باشگاه و ورزش میکنم شروع میکنم به رسیدگی به شما و کارهای خونه تا عصر ،عصر هم که میزنیم بیرون و هر شب که از بیرون برمیگردیم میگم امشب وبلاگ کیان رو آپ میکنم و بعد از اینکه شما رو میخوابونم چنان خودم هم خوابم میگیره که میگم :خب ولش کن ،فردا ! فردا هم که میشه روز از نو ،ر...
3 اسفند 1392

برف برف برف میباره ...

برف میباره ،چه برفی ... اون همه سوز و سرما الکی نبود پس ... خیلی ساله برف اینطوری نباریده ،تازه توی شهرستان ها که دیگه برف و کولاک بیداد میکنه و حتی توی خیلی از شهرهایی هم که مردم تا حالا به خودشون برف ندیدن برف اومده ،مازندران ۲ متر ،دوست داشتم اونجا بودم ! خاله فری هم میگه تا حالا برف اینطوری ندیده ،منم از بچه گیام دیگه ندیدم ... البته بنده کلیاتی سرما خوردم و این وسط شیطنت ها و بلاهایی که جنابعالی ناخواسته سر خودت میاری بیشتر از هر چیزی کلافه م میکنه ... دستم هم درد میکنه و یه وقتایی کلا بی حوصله میشم از شدت درد ! آب خونه خاله فری دو روزه به علت یخ زدگی قطعه ،یعنی قطع بود و بابایی دیروز درستش کرد ،دیروز صبح زنگ زدم به خاله فری...
17 بهمن 1392

سرما !!!

ووووی هوا خیلی سرد شده ،انقدر که من گرمایی هم حساااااابی کلافه شدم ! احساس میکنم دارم سرما میخورم ! امروز مامان جون زنگ زد که نهار بیاید اینجا ،منم یه خبطی کردم و با خودم گفتم :با تاکسی میریم !!! نشون به اون نشون که ۲۰ دقیقه توی این سرمای وحشتناک کنار خیابون ایستاده بودم ،بچه به بغل ! خیلی کتفم درد میکنه و ظاهرا اصلا نمیتونم تکونش بدم ! ...
13 بهمن 1392

بیمارستان ...

بازم یه خاطره بد دیگه ... الهی هیچ کس گرفتار بیمارستان نشه ،یه روز که من میرم بیمارستان و میام میمیرم و زنده میشم ... تو هم که امروز من رو تا دم مرگ کشوندی ... ظهر نهارمون رو خوردیم و من با زیرانداز و ظرفا اومدم سمت آشپزخونه که ظرفا رو بذارم توی سینک و شما هم طبق معمول رفتی سمت اتاق خواب که یهویی یک صدای مهیبی به گوش من رسید ... انقدر صدا وحشتناک و بد بود که زانوهام قفل شدن ،فقط تونستم بدوم سمت اتاق خواب ،فهمیده بودم که حتما از روی تخت افتادی ،آخه این روزا کلا روی تخت ما بازی میکنی ... دیدم نشستی پایین تخت و داری از شدت گریه ریسه میری ،سرت رو دهانت رو دست و پاهات رو نگاه کردم و دیدم تقریبا سالمی ،بغلت کردم و سعی کردم با نوازش آرومت...
10 بهمن 1392

اُرگ !

دیروز با خاله الهام اینا و خاله مریم و خاله فری رفته بودیم پاساژ نوردی ... من علی رغم همیشه برای خودم هیچی نخریدم اما برای شما یه اُرگ خریدم ! اونم چی شد ... داشتیم توی پاساژ بوستان قدم میزدیم که چشمم به یک مغازه بزرگ اسباب بازی فروشی افتاد و دیدم آقای مغازه دار داره این اُرگه رو برای یه خانوم و پسرش تست میکنه ،رفتم توی مغازه و حساااابی ازش خوشم اومد ! خریدمش ،مبارکه ! جالب اینکه شما توی مغازه داشتی میگشتی و به همه اسباب بازی ها دوست داشتی دست بزنی که خاله فری جلوت رو میگرفت و نمیگذاشت ،یهویی انگشتش رو گرفتی و بردی گذاشتیش بیرون مغازه و خودت اومدی تو ،وقتی هم داشتی میومدی تو همش از سر شونه ت نگاه میکردی که نکنه بیاد تو ،هر وقت هم م...
8 بهمن 1392