پاسپورت ...
امروز صبح پاسپورتت اومد ... خیلی خوشحال شدم پاسپورتت رو دیدم ،نمیدونم چرا !؟ روزی که بابایی شناسنامه ت رو گرفت هم خیلی شاد شدم ... امروز رفتیم عیادت خاله سمیرا (دخترعموی من) که آپاندیس و کیستش رو با هم جراحی کرده بود و خدا خیلی بهش رحم کرده بود ،اونجا کلی بچه خوبی بودی و طبق معمول همه کلی تعریفت رو کردن ... بعدش هم رفتیم خونه خاله الهام تا آخر شب که بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه ،اما از زمانی که اومدیم خونه یک ریز غر زدی و بغل میخواستی و زمانی که بابایی اومد شام بخوره منم به تو یه قاشق دادم که یهویی همه رو آوردی بالا ،بغلت کردم دوباره آوردی بالا ،هم من رو کثیف کردی و هم خودت رو ،فدای سرت ... زنگ زدم به خاله الهام که گفت :چیز م...