پاسپورت ...
امروز صبح پاسپورتت اومد ...
خیلی خوشحال شدم پاسپورتت رو دیدم ،نمیدونم چرا !؟
روزی که بابایی شناسنامه ت رو گرفت هم خیلی شاد شدم ...
امروز رفتیم عیادت خاله سمیرا (دخترعموی من) که آپاندیس و کیستش رو با هم جراحی کرده بود و خدا خیلی بهش رحم کرده بود ،اونجا کلی بچه خوبی بودی و طبق معمول همه کلی تعریفت رو کردن ...
بعدش هم رفتیم خونه خاله الهام تا آخر شب که بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه ،اما از زمانی که اومدیم خونه یک ریز غر زدی و بغل میخواستی و زمانی که بابایی اومد شام بخوره منم به تو یه قاشق دادم که یهویی همه رو آوردی بالا ،بغلت کردم دوباره آوردی بالا ،هم من رو کثیف کردی و هم خودت رو ،فدای سرت ...
زنگ زدم به خاله الهام که گفت :چیز مهمی نیست احتمالا سر دلش سرما خورده !!!
الان که خوابی ،امیدوارم واقعا چیز مهمی نباشه ...
راستی دیروز یه کاری کردی که اشکم رو درآوردی ...
داشتیم صبحونه میخوردیم که شما سیر شدی و پاشدی رفتی ،من شروع کردم به خوردن صبحانه که یهویی احساس کردم پشت کمرم تیر کشید ،نفسم بند اومد ،انقدر شدت ضربه زیاد بود که انگار یه تصادف شدید کردم ،بابایی هم مات و مبهوت من و تو رو نگاه میکرد ،متعجب از کاری که تو کردی ...
یهویی شروع کردم به گریه ،فقط اشکام میومد ،تو هم شروع کردی به گریه ،دل نازک من !
میدونی چی شده بود !؟
جنابعالی رفته بودی دسته بخارشو که سری برس دار بهش وصل بود رو آورده بودی و با شدت تمام کوبیده بودی توی کمر بنده !!!
خوب شد به فرق سرم نخورد والا با اون شدت باور کن شکافته بود و بخیه لازم میشدم ...
دیروز بعد از ظهر که باز هم خودت خوابت برد ...
الهی فدات شم که این لباست دیگه واست کوچیک شده ،به هر حال واسه مواقع ضروری بد نیست فعلا !
دیشب که میخواستیم با بابایی بریم الماس ،اگه گذاشتی من یه عکس درست و حسابی بگیرم !؟
امروز صبح که پاستل هات رو آوردم برای نقاشی و انگاری اصلا ازشون خوشت نیومد !!!
یه خورده خط خطی کردی و پاشدی رفتی ،چرا !؟