کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

گل پسر قند عسل نقاشی میکنه با ماژیک ...

امروز سال روز فوت دایی عباس بود (دایی بابای من) ،خدا رحمتش کنه ،مرد بی آزاری بود ! برای مجلس ختم انعام دعوت بودیم خونه شون و من مردد بودم که شما رو ببرم یا نه که تصمیم گرفتم ببرمت ،آخه انگاری سرما خوردی و ترجیح دادم پیش خودم باشی ... مرسی که خیلی پسر خوبی بودی ،همه لذت برده بودن از این همه آرومی و خوش اخلاقی تو ... بعد از اینکه از مراسم برگشتیم شما بعد از یک خواب حسابی بیدار شدی و حوصله ت سر رفته بود که با خودم گفتم بهتره نقاشی کنیم ،اونم با ماژیک که رنگهاش زنده تره ... راستی برگشتنه تا توی آژانس نشستیم راننده لامپ سقف رو خاموش کرد که یهویی شما شروع کردی با انگشتت اشاره با لامپ و میگفتی :روش روش (روشن کن) ،آقای راننده هم بدون اینکه م...
18 آذر 1392

ماساژ ...

جدیدا هر وقت میریم خونه مامان جون اینا شما سریع میری دستگاه ماساژورشون رو برمیداری و حالیمون میکنی که ماساژت بدیم ... مامان جون هم که با حوصله و نوه دوست ،کلی ماساژت میده و قربون صدقه ت میره ! البته امشب زدی بنده خدا رو ناکار کردی !!! داشتی با شارژر موبایل آقاجون بازی میکردی و همینجوری میچرخوندیش که یهویی خورد توی صورت مامان جون دقیقا زیر چشمش ،خیلی دردش اومد بنده خدا ،زیر چشمشم ورم کرد و کبود شد اما نگذاشت دعوات کنم ... مراقب باش پسرم ! راستی دیشب مریم جون اینا خونه مون بودن و شما خیلی دوست داشتی با معین بازی کنی ،اما چون اون فقط میخواست با اسباب بازی هات بازی کنه بدون تو ،تو هم اسباب بازی هات رو بهش نمیدادی ... کلی بهت خندید...
17 آذر 1392

محمدحسین جون ...

اینم عکس محمدحسین جون ... خیلی شبیه عمه منیره شه ،الهی ،ماشاالله ... امیدوارم هم بازی های خوبی برای هم بشین ! اینجا توی بغل من بود و داشتم بادگلوش رو میگرفتم و باهاش حرف میزدم که کلی بهم خندید و بابایی هم ازش عکس گرفت ... اینجا هشت روزه است ! ...
15 آذر 1392

اوایل هجده ماهگی ...

این ماه رو داریم با انواع و اقسام رفتارهای جدید جنابعالی شروع میکنیم ! یه خورده (خیلی کم البته) لجباز شدی و البته مستقل تر ... بیرون که میخوایم بریم سعی میکنی خودت لباسهات رو بپوشی !!! مثلا اینجا ،بند ساس بندت رو انداختی دور گردنت و به هیچ وجه هم راضی نمیشدی کمکت کنم ! ای بابا ،یعنی دردسری داریم وقتی میخوایم بریم بیرون ... اینم یه روز که من آشپزخونه تمیز میکردم و شما خونه رو به این روز درآوردی !!! وقتی میخوایم بریم بیرون سرده و من کلی میپیچونمت کلافه میشی ... وقتی دلت میخواد با انگشت یه چیزی بخوری ! موقع بیرون رفتنم شما رو که حاضر میکنم تا خودم حاضر بشم بهت کلید میدم تا با در ور بری و بازی ک...
14 آذر 1392

عَضا (علیرضا) ...

واقعا نمیدونم این همه عشق و علاقه از کجا اومده ،اما میدونم که همونطور که شما علیرضا پسر عمه مریمت رو دوست داری اون هم تو رو دوست داره ! مدام توی رویاهات باهاش حرف میزنی و دم به دقیقه ازمون میخوای که بغلت کنیم تا از آیفون ببینیش (آخه فکر میکنی همیشه پشت آیفونه) ،این کار رو با گوشیهای موبایل ما ،گوشی تلفن خونه و تلفن و موبایل خودت هم انجام میدی ،حتی اون موقع که مریض بودی هم توی تب مدام علیرضا رو صدا میکردی ... علیرضا هم یه جور خاصی دوستت داره ،یه وقتایی میاد میبینتت یا از من میخواد تو رو ببرم ببینتت و وقتایی هم که پیشت هست با عشق و علاقه و حوصله بهت خوراکی و آبمیوه میده یا میخوابونتت ! القصه ... جنابعالی هنوز از مبل های خودمون نمیتونی ...
13 آذر 1392

بازی دقیقا روی تردمیل !

امروز تردمیل رو آوردم پایین تا گرد و خاکش رو بگیرم و اگر بشه بعد از ظهرا که شما خوابی یه مقدار پیاده روی کنم ! از همون دقیقه ای که آوردمش پایین شما شروع کردی به بازی و شیطنت روی تردمیل ! طبق عادت هم هی تلاش میکردی کتونی های من رو بپوشی ... قربون اون نگاه زیبات ! ...
10 آذر 1392

تشویق !

انقدر که من از عکس العمل های شما خوشحال میشم عمرا هیچ کاشفی از کشفیاتش بشه !!! هر کار جدیدی که میکنی از سمت من و باباییت کلی تشویق میشی ... امشب داشتی با حلقه هوشت بازی میکردی و منم کلی بی حال بودم بابت سر دردی که از دو ساعت نشستن توی مطب دکترت بهم دست داد و صد البته ترافیک لعنتی تهران ! حلقه ها رو توی مخروط مینداختی و مثل همیشه منتظر تشویق من بودی که دیدی تشویقت نمیکنم خودت شروع کردی به دست زدن و تشویق کردن خودت ! منم حلقه ها رو خالی کردم و دوباره که تکرار کردی ازت عکس انداختم ! یه لیوان گل گاو زبون خوردم ،امیدوارم سر دردم خوب بشه و بتونم راحت بخوابم ! اینجا داشتی میگفتی آ (آفرین) ... ...
9 آذر 1392

چک آپ ،قد ،نگرانی ...

امروز برای چک آپ رفتیم مطب دکترت ... وای که چقدر مطب شلوغ بود ،کلافه شدیم ! دکترت گفت که اون وزنی رو که از دست داده بودی خیلی خوب تونستی جبران کنی ،اما همش نیم سانت قد کشیده بودی و این برای من کمی نگران کننده بود که ایشون گفتن قد کاملا ارثیه و فقط میشه با محرک ها کمی میزان افزایشش رو بیشتر کرد ! و صد البته ایشون فرمودن شما همین الان هم قدت اندازه یه بچه دو ساله است ! و یکی از بزرگترین مشکلات این روزهای ما ،نپوشیدن لباس !!! آخه چرا !؟ البته یه چند روزیه هوا گرم شده ... لباس نمیپوشی و من رو کلافه میکنی ... ...
9 آذر 1392

هفتمین سالگرد ازدواج ...

امروز سالگرد ازدواجمونه ،هفتمین سالگرد یکی شدنمون ... دیروز من و شما بابایی رو کلی سورپرایز کردیم ،خیلی خوشحال شد ! دیروز بابایی همراه مامان جون و آقاجون رفته بودن قم برای مراسم ختم سالگرد فوت مادر آقا جون ،ما هم بنا بر دلایلی باهاشون نرفتیم ! من خیلی توی این فکر بودم که برای بابایی چه کادویی بخرم و چه کار کنم که به ذهنم رسید یه دونه استند برای آی پدش توی ماشین بخرم ... یهویی تصمیم گرفتم بابایی رو یهویی غافلگیر کنم ،اونم شب سالگرد ازدواجون !!! با خاله فری و خاله مریم آژانس گرفتیم و رفتیم پاساژ اندیشه ،چون میدونستم اونجا یه دونه اپل سنتر هست ! رفتم دیدم استند آی پد نداره ،یه دونه استند آی فون براش خریدم ،بعد هول هولکی رفتم قنادی...
9 آذر 1392