عَضا (علیرضا) ...
واقعا نمیدونم این همه عشق و علاقه از کجا اومده ،اما میدونم که همونطور که شما علیرضا پسر عمه مریمت رو دوست داری اون هم تو رو دوست داره !
مدام توی رویاهات باهاش حرف میزنی و دم به دقیقه ازمون میخوای که بغلت کنیم تا از آیفون ببینیش (آخه فکر میکنی همیشه پشت آیفونه) ،این کار رو با گوشیهای موبایل ما ،گوشی تلفن خونه و تلفن و موبایل خودت هم انجام میدی ،حتی اون موقع که مریض بودی هم توی تب مدام علیرضا رو صدا میکردی ...
علیرضا هم یه جور خاصی دوستت داره ،یه وقتایی میاد میبینتت یا از من میخواد تو رو ببرم ببینتت و وقتایی هم که پیشت هست با عشق و علاقه و حوصله بهت خوراکی و آبمیوه میده یا میخوابونتت !
القصه ...
جنابعالی هنوز از مبل های خودمون نمیتونی راحت بالا بیای و بعد از یک کم تلاش بی خیال میشی ،اما مبل های مامان جون اینا کوتاه تره و شما راحت میری بالا و میای پایین ،جدیدا هم یاد گرفتی که میری روی دسته کناری و اونجا وایمیستی و آیفون به دست با علیرضای خیالی صحبت میکنی ،پایین هم بیاریمت که دیگه واویلاست !!!
البته اگر به من باشه نمیگذارم بری اما مامان جون و آقاجون انقدر دوستت دارن که میگذارن شما هر کاری دوست داری انجام بدی ،به همین خاطر هم تمام مدتی که شما پای آیفونی مامان جون بنده خدا مواظبته ...
بابا بچه بیا پایین !