آقای کنجکاو ...
آخرین روزهای بیست ماهگیت رو داری به کنجکاوی و شیطنت های گاها خطرناک میگذرونی که این روزا ارامش من رو گرفته ...
راستش رو بخوای دیگه نمیتونم روی کاری تمرکز کنم چون همش باید چشمم به شما باشه و مراقب باشم به خودت صدمه نزنی ...
یکی از کارهایی که جدیدا یاد گرفتی اینه که یه چیزی بذاری زیر پات و بری بالا و شعله های گاز رو کم و زیاد کنی یا ببینی چی تو تابه و قابلمه است ...
منم همه غذاها رو روی شعله های عقبی میپزم اما خوب همش یه ترسی تو جونمه ...
تازه به همه اینا کم و زیاد کردن شعله و سوختن یا نپختن غذاها رو هم اضافه کن والبته شانس آوردیم که من مدام میپامت و حواسم بهت هست و پشت سرتم !
خیلی باحالی ،برای حفظ تعادل بیشتر دو تا سطل گذاشتی زیر پاهات ...
البته بعد از این عکس ها ،اون سطل ها هم به خاطره ها پیوستند !!!
اینم یه روز که بهت یه بسته کوچولو پاستیل دادم تا بری و سرگرم شی و طبق معمول همیشه بعد از اینکه باهاش کلی ور رفتی بیام برات بازش کنم که بعد از حدودا یک دقیقه با این صحنه مواجه شدم !!!
پاستیل رو باز کرده بودی و لم داده بودی روی مبل و در حال تماشای تبلیغ نوش جان میکردی ...
غذا خوردن جنابعالی که با کلی کثیف کاری همراهه همیشه !
این دو تا عکس فراموش شده هم نمای اولین شبیه که در آشپزخونه رو برداشتیم ،قاشق و چنگال بود که توی هوا پرواز میکرد !