کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

برف برف برف میباره ...

1392/11/17 10:54
نویسنده : مامان زهرا
522 بازدید
اشتراک گذاری

برف میباره ،چه برفی ...

اون همه سوز و سرما الکی نبود پس ...

خیلی ساله برف اینطوری نباریده ،تازه توی شهرستان ها که دیگه برف و کولاک بیداد میکنه و حتی توی خیلی از شهرهایی هم که مردم تا حالا به خودشون برف ندیدن برف اومده ،مازندران ۲ متر ،دوست داشتم اونجا بودم !

خاله فری هم میگه تا حالا برف اینطوری ندیده ،منم از بچه گیام دیگه ندیدم ...

البته بنده کلیاتی سرما خوردم و این وسط شیطنت ها و بلاهایی که جنابعالی ناخواسته سر خودت میاری بیشتر از هر چیزی کلافه م میکنه ...

دستم هم درد میکنه و یه وقتایی کلا بی حوصله میشم از شدت درد !

آب خونه خاله فری دو روزه به علت یخ زدگی قطعه ،یعنی قطع بود و بابایی دیروز درستش کرد ،دیروز صبح زنگ زدم به خاله فری که نهار بیاد خونه مون ،داشتم برنج آبکش میکردم که خاله الهام زنگ زد و گفت :من دارم برای نهار آش رشته میپزم ،پاشین بیاین اینجا !

خلاصه رفتیم و من که این چند روز اصلا پام رو از در خونه بیرون نگذاشته بودم دیدم اوه شرایط خیابون بس نامساعده و همه جا لیز لیزک بازیه ...

خونه خاله الهام اینا هم جنابعالی تا تونستی آتیش سوزوندی و با امیر مهدی بازی کردی و کلی هم خسارت زدیم به بنده خدا ،شما در جریان بازی با میزهای عسلی شیشه یکی از میزها رو شکوندی و بنده هم در راستای خوردن چای عسل برای بالا آوردن فشار پایین افتاده م شیشه عسل رو شکوندم ...

چه عسل تو عسلی شد !!!

و کاش جریان به همین جا ختم میشد ...

علی رغم تمام صدقه کنار گذاشتن ها و اسفند دود کردن ها و تخم مرغ شکوندن ها توسط خاله الهام و مامان زهرا باز هم بلا سرت اومد ،امیدوارم درک کنی کوتاهی از من نیست گلکم ،شما خیلی شیطون شدی ...

بعد از شام شما هوس بالا و پایین رفتن از صندلی های میز نهار خوری خاله الهام کردی و گاها هم روی صندلی ها نانای میکردی و بقیه رو به دست زدن تشویق میکردی و من هم مثل نگهبان یه نیم ساعتی بالا سرت ایستاده بودم و همین که یک قدم ازت دور شدم افتادی ...

از روی صندلی پرت شدی روی سنگ کف خونه ،دلم ریش شد ،همونجا هم فشارم دوباره افتاد پایین ،دلم میخواست بشینم و زار زار گریه کنم ...

بابایی بغلت کرد و دیدیم که خدا رو شکر چیزین نشده و فقط دستت رو نمیتونی تکون بدی ،غم همه دنیا آوار شد روی سرم و خاله الهام گفت :چیزیش نیست ،یه خورده ضرب دیده ،دردش که ساکت بشه میتونه تکونش بده ،دیگه بعد از دو تا بچه بزرگ کردن دکتری شده واسه خودش آبجیم ...

خلاصه که مهمونی دیروز هم کوفتمون شد و برگشتیم خونه ،الان هم مامان جون زنگ زده که نهار بریم اونجا و بعد از ظهر هم بریم بازار مبل برای خرید سرویس تخت و کمد پسر عمه لیلا که انگاری اسمش طاهاست ...

این عکسها رو موقعی که میخواستیم بریم خونه خاله الهام گرفتم ،خوب نشد ،آخه همش میترسیدم سرما بخوری ...

برف خیلی خوشگلی میبارید ...

بابایی هم شما رو گذاشت توی برفا ،اما انگاری اصلا خوشت نیومد !!!

همش پشت پنجره ای و میگی :بَف ...

ماشین ها رو هم که میبینی میگی :ماییش !

البته اسباب بازیهات رو هم با خودت میبری ...

اینم چند روز پیش خونه مامان جون ایناست که گوشی آیفون رو کندی و آوردی داری با علیرضای خیالی صحبت میکنی !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پانیسا
21 بهمن 92 23:54
زهرا جون به خودت برس این جوونی حیف خواهرگلم
مامان زهرا
پاسخ
چشم عزیزم ،مرسی مهربونم