کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه شش ماهگی ...

1391/10/11 14:28
نویسنده : مامان زهرا
279 بازدید
اشتراک گذاری

شش ماه از با تو بودن گذشت ,درست مثل برق و باد ...

جلوی چشمهای من و بابایی قد میکشی و رشد میکنی و ثانیه ها رو برامون شادتر رقم میزنی !

لباس هات کوچکتر میشن و خودت بزرگتر ,دوستت دارم مرد کوچک من !

از ثانیه هایم مینویسم برای تو ...

وقتی برای لحظاتی مشغول غیر از تو میشم و زمانی که برمیگردم به سمتت و میبینم ثانیه هاست خیره به من نگاه میکنی تا من متوجه بشم و به صورتم لبخند بزنی همونجا دنیا برام تموم میشه و همه چیز ارزش خودشون رو از دست میدن !

 

وقتی شب ها زمانی که توی آغوشم در خواب شیر میخوری و هم زمان با دست کوچیکت دنبال دهانم میگردی تا با انگشتات با لب هام بازی کنی دنیا همون یک لحظه میشه و تمام بی خوابی هام رنگ میبازن و تازه از عشق تو بی خواب میشم و هر چه قدر به صورتت نگاه میکنم سیر نمیشم !

 

وقتی ...

وقتی برای لحظاتی مشغول غیر از تو میشم و زمانی که برمیگردم به سمتت و میبینم ثانیه هاست خیره به من نگاه میکنی تا من متوجه بشم و به صورتم لبخند بزنی همونجا دنیا برام تموم میشه و همه چیز ارزش خودشون رو از دست میدن !

وقتی شب ها زمانی که توی آغوشم در خواب شیر میخوری و هم زمان با دست کوچیکت دنبال دهانم میگردی تا با انگشتات با لب هام بازی کنی دنیا همون یک لحظه میشه و تمام بی خوابی هام رنگ میبازن و تازه از عشق تو بی خواب میشم و هر چه قدر به صورتت نگاه میکنم سیر نمیشم !

وقتی ...

وقتی میون جمع با وجود تمام آدم هایی که بهت عشق میورزن با چشمات دنبال من میگردی و بعد از اومدن توی آغوشم آهی از سر آرامش میکشی دلم میخواد دنیا همون جا بایسته و من بمونم و تو تنهای تنها !

وقتی صورتم رو توی دست هات میگیری و شروع میکنی به مالیدن صورتت به صورتم دلم میخواد همه پرده های دنیوی رو کنار بزنم و من و تو یکی بشیم ,درون هم ...

وقتی سرت رو روی شونه ام میذاری و هر از گاهی برمیگردی ببینی تا هنوز هستم یا نه دلم میخواد غرق بوسه ات و کنم و بهت اطمینان بدم که هستم تا همیشه و برای تو و در کنار تو ...

وقتی سرت روی سینه ام میذاری و آروم میشی دلم میخواد انقدر به سینه ام بفشارمت که در درون قلبم حبس شی و مجال بیرون آمدن پیدا نکنی تا همیشه برای من بمونی ...

وقتی میبینم تو مرد کوچک من مینشینی و پشتت رو به پاهای من تکیه میدیتا من تکیه گاهی باشم برای نیافتادنت و غرق بازی میشی من هم بی حرکت مینشینم و خیره به پشت کوچک اما مردانه تو نگاه میکنم که روزی قطعا تکیه گاه من خواهد بود ...

وقتی دستهام رو میگیری و توی چشمهام زل میزنی و سعی میکنی بایستی و زمان موفق شدن لبخندی از سر شادی به صورتم می پاشی دلم میخواد روزی برسه که دست های تو تکیه گاه من باشن ...

کیانم ,عزیزم ,همه آرزوهای دوران سرمستی ام عاشقانه تو را میبویم و میبوسم که تو فرجام تمام خواسته های منی ...

بمان با من ,تنها تو بمان ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)