بهار گردی مامان زهرا و کیان کوچولو ...
بابایی رفته کیش و من و شما تنهاییم ...
واقعا وقتی بابایی مهربونت نیست نمیدونم باید چه طوری از پس دلتنگیهام بربیام !؟
پریروز دیدم هوا خیلی خنک شده و تصمیم گرفتم با هم بریم خیابون بهار خرید ...
واقعا مرسی پسرم که انقدر پسر خوب و آقایی هستی و با ادب و تربیتت همه رو مجذوب خودت میکنی !!!
وقتی میریم توی مغازه بلند سلام میکنی و اگر کسی چیزی بهت تعارف کنه تشکر میکنی و میگی مرسی و موقع بیرون اومدن هم حتما خداحافظی میکنی ...
بعد از بهار گردی و خرید سر راه رفتیم پِرپِروک سهروردی برای نهار که چون بابایی نبود و منم همچنان میل نداشتم بیشتر غذاهامون موند و آوردیمشون خونه !
توی رستوران شما تمام مدت با میز پشتیمون که چهار تا دختر خانم خوشگل و خوش تیپ بودن مشغول بودی و به سوالاتشون جواب میدادی و اونام کلی از دستت میخندیدن ،حتی وقتی ازت خواستم که اذیتشون نکنی ناراحت شدن و گفتن که دارن لذت میبرن و خلاصه تا زمان اومدن باهاشون حرف زدی و شیطونی کردی !
نتیجه گشت و گذارمون هم شد یه پلور و کلاه بافتنی خوشگل و یک ست شال و کلاه که البته برای شما انگاری کوچیکه ،ولی خب ازش خوشم اومد ...
اینم توی رستوران که مدام برمیگشتی به پشت !!!
یهویی میرفتی بالا و بهشون میگفتی :سلاااااام
بعد از ظهر اون روز هم بعد از یک خواب و استراحت کوچولو لباس پوشیدیم و رفتیم دیدن پسر کوچولوی شیدا جون که تازه به دنیا اومده !
این ژاکتت رو مامان جون پارسال برات از قشم سوغاتی آوردن ...
دیشب که من مشغول شکستن کلی گردو بودم و شما با شنیدن صدای دسته های عزاداری امام حسین (ع) گفتی بریم بیرون دسته میبینم (ببینم) !
مبهوت دسته های عزاداری شده بودی و کلی هم سینه زدی ،آخرش هم از ترس سرما خوردنت با کلی رشوه و بستنی و بادکنک و ... اومدیم خونه ...
و امروز بعد از ظهر که حاضر شدیم بریم خونه مامان جون اینا (آخه مامان جون به هوای نذری پزون روز تاسوعا اومدن تهران و بعدش هم دوباره برمیگردن ییلاق ،آخه آقا جون دارن اونجا یه خونه جدید و بزرگ میسازن و کلی درگیرن ،واسه همینم امسال اصلا تهران نمیان) ،الهی بمیرم واسه اون جای زخم روی صورتت ،مامان حواست رو جمع کن گلم !