به بهانه پنج ماهگی ...
نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟
نکنه تموم بشی ؟
میترسم ...
آره مامان جون ,میترسم !
میترسم از اینکه همه این رویاهای با تو بودن حباب باشه !
میترسم از اینکه نتونم مادر خوبی باشم !
میترسم از اینکه از من راضی نباشی !
میترسم ...
مینشینم و نگاهت میکنم و با خودم میگم تو ورووجک چه جوری توی دل من جا شده بودی !؟
نگاهت میکنم و میگم میدونستی قراره من مامانت بشم !؟
بابایی بابات بشه !؟
نگاهت میکنم و از دیدنت سیر نمیشم ...
از دیدن چشمهای براق و خوشگلت ...
از دیدن تلالو نگاهت ...
از دیدن دهان خوشگل و لب های نازت ...
از دیدن دست و پای کوچولوت ...
از دیدن چین های گردنت ...
از دیدن قفسه سینه ات که با هر نفس بالا و پایین میشه ...
از دیدن کله گرد و خوشگلت ...
از دیدن انگشتهای تپلی و بامزه ات ...
و هزار بار خدا رو شکر میکنم !
خدا رو شکر میکنم که تو رو توی دامنم گذاشت و بهم اجازه مادر شدن داد !
خدا رو شکر میکنم که میتونم تمام احساسات پاک و نابم رو با تو درمیون بذارم و تو با لبخند شیرینی مهر تایید بهشون بزنی !
خدا رو شکر میکنم که مادرم ...
من یک مادرم ,پس هستم !