کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه پنج ماهگی ...

1391/9/11 14:19
نویسنده : مامان زهرا
290 بازدید
اشتراک گذاری
یه وقتایی با خودم میگم نکنه دارم خواب میبینم !

 

 

نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟

 

نکنه تموم بشی ؟

میترسم ...

آره مامان جون ,میترسم !

میترسم از اینکه همه این رویاهای با تو بودن حباب باشه !

میترسم از اینکه نتونم مادر خوبی باشم !

میترسم از اینکه از من راضی نباشی !

میترسم ...

مینشینم و نگاهت میکنم و با خودم میگم تو ورووجک چه جوری توی دل من جا شده بودی !؟

نگاهت میکنم و میگم میدونستی قراره من مامانت بشم !؟

بابایی بابات بشه !؟

نگاهت میکنم و از دیدنت سیر نمیشم ...

از دیدن چشمهای براق و خوشگلت ...

از دیدن تلالو نگاهت ...

از دیدن دهان خوشگل و لب های نازت ...

از دیدن دست و پای کوچولوت ...

از دیدن چین های گردنت ...

از دیدن قفسه سینه ات که با هر نفس بالا و پایین میشه ...

از دیدن کله گرد و خوشگلت ...

از دیدن انگشتهای تپلی و بامزه ات ...

و هزار بار خدا رو شکر میکنم !

خدا رو شکر میکنم که تو رو توی دامنم گذاشت و بهم اجازه مادر شدن داد !

خدا رو شکر میکنم که میتونم تمام احساسات پاک و نابم رو با تو درمیون بذارم و تو با لبخند شیرینی مهر تایید بهشون بزنی !

خدا رو شکر میکنم که مادرم ...

 

من یک مادرم ,پس هستم !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)