بادکنک ...
دیشب داشتم به بابایی میگفتم :که شما از لمس بادکنک چندشت میشه که گفت :تنها راهش اینه که کلی بادکنک بادکنی و بریزی جلوی کیان تا این احساسش برطرف بشه ...
رو به رویی با واقعیت !
یهویی یاد بادکنک هایی افتادم که چند سال پیش با عمو سیداینا از بازار خریدیم ,اونا برای امین و معین خریدن و من هم برای بچه آینده م و توی یخچال نگه شون می داشتم تا الان ...
رفتم همه رو آوردم و باد کردم و ریختم جلوت !!!
اولش خیلی ازشون خوشت نیومد ,انگار یه جورایی میترسیدی ...
اما بعد انقدر رنگهای قشنگشون جذبت کردن و بابایی هم باهات بازی کرد که باهاشون کنار اومدی !
امروز صبح هم کلی باهاشون بازی کردی !
اینم شما و بادکنک ها ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی