شکست !
به ندرت پیش میاد توی برنامه ها و پروژه هایی که برای شما دارم شکست بخورم ...
ولی امشب توی اولین قدم شکست خوردم !!!
یا شما دیگه غیر قابل برنامه دادن شدی یا من ضعیف !
این روزا مثل اون وقتا که کوچولو بودی دوباره عادت کردی روی پا بخوابی ,همش هم به خاطر زمانیه که برای شیرخوردن میگذاشتمت روی پام و البته ارزش داشت و شما دوباره شدی همون شیرخوار خودمون !
امشب اومدم در آخرین ساعات یازده ماهگیت عادتت بدم که دیگه خودت بخوابی که بعد از کلی شیطنت و اذیت و آه و ناله و بلند شدن و نشستن بابا جونتون فرمودن :عذاب نده بچه مو ...
منم گفتم :پس بیا خودت بخوابونش من دیگه کمر درد و زانو درد کلافه م کرده ...
ایشون هم از خدا خواسته پذیرفت و طبق معمول زمان هایی که من کار دارم و یا خودش علاقه داره که شما رو بخوابونه دمر خوابوندت روی سینه اش و لالایی مخصوصش رو خوند و شما خوابیدی !
خوب بخوابی نازنینم , همین که میخوابی دلم برات تنگ میشه ...
تنگ اون نگاه معصوم و اون خنده های شیرینت !
کی دوباره صبح میشه !؟