به بهانه یازده ماهگی ...
یادش به خیر ...
پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ...
دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ...
بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ...
یادش به خیر ...
پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ...
دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ...
بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ...
کارم شده بود خوابیدن روی کاناپه پذیرایی و بابایی هم سختگیرانه مراقبم بود !
دلم خوش بود به این که باباییت برای انجام کاری مهم مجبور بشه از خونه بیرون بره و من علی رغم اولتیماتوم هاش بلند شم برم تک تک وسایلت رو از توی اون ساک های بزرگ دربیارم و قربون صدقه ات برم و ازشون عکس بندازم و بچینم توی اتاقت و زمانی هم که بابایی اومد و پرسید که :کی اومد اینا رو چید ؟؟؟ به دروغ بگم :خاله فری !
و حالا تمام روزمره گیهام در تو خلاصه میشن ...
انقدر با تو خوشم که تمام پیرامونم رو فراموش کردم ...
وقتی راه میری و سعی میکنی تعادلت رو برقرار کنی عاشقانه نگاهت میکنم و به خودم میبالم از داشتن تو ...
خیلی خوشحالم از داشتنت !