کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه یازده ماهگی ...

1392/3/11 15:14
نویسنده : مامان زهرا
325 بازدید
اشتراک گذاری

یادش به خیر ...

 

پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ...

 

 

دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ...

بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ...

 

یادش به خیر ...

پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ...

دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ...

بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ...

کارم شده بود خوابیدن روی کاناپه پذیرایی و بابایی هم سختگیرانه مراقبم بود !

دلم خوش بود به این که باباییت برای انجام کاری مهم مجبور بشه از خونه بیرون بره و من علی رغم اولتیماتوم هاش بلند شم برم تک تک وسایلت رو از توی اون ساک های بزرگ دربیارم و قربون صدقه ات برم و ازشون عکس بندازم و بچینم توی اتاقت و زمانی هم که بابایی اومد و پرسید که :کی اومد اینا رو چید ؟؟؟ به دروغ بگم :خاله فری !

و حالا تمام روزمره گیهام در تو خلاصه میشن ...

انقدر با تو خوشم که تمام پیرامونم رو فراموش کردم ...

وقتی راه میری و سعی میکنی تعادلت رو برقرار کنی عاشقانه نگاهت میکنم و به خودم میبالم از داشتن تو ...

خیلی خوشحالم از داشتنت !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)