کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و سه ماهگی ...

1392/7/11 7:45
نویسنده : مامان زهرا
386 بازدید
اشتراک گذاری

چه روزای خوبیه ..

مگه میشه کنار تو بود و زیبایی و لطافت این روزا رو درک نکرد !؟

توی خواب و رویا هم نمیدیدم پسری مثل تو داشته باشم ...

یه وقتایی فکر میکنم هنوز توی تصوراتم به سر میبرم ...

یه وقتایی میترسم ...

وقتی میبینم دقیقا همون چیزی هستی که همیشه از خدا میخواستم سرم رو روبه آسمون میگیرم و میگم خدایا شکرت ...

شکر از این نعمتی که به من ارزانی داشتی ...

این روزا باورم نمیشه ،با دستهای کوچولوت دستهام رو میگیری و گاهی توی خیابون قدم میزنیم و من پا به پای تو آروم و آهسته راه میرم و قدم هام رو کوچیک میکنم و میشم اندازه تو ...

اندازه تو ،تویی که با این قد و قواره کوچیکت شدی همه هستی من و پدرت ...

همه هستی ما ،تمام آرزوهایمان را کنار گذاشته ایم و تو شدی تنها آرزویمان ...

وقتی ناگهان از سر بازی بلند میشی و میای دستهات رو دور گردنم حلقه میکنی و چند ثانیه بعد میری و غرق در دنیای کودکیت میشی آرزو میکنم که اون لحظه در لحظه دوباره تکرار بشه ...

تکرار نشدنی من ،تمام احساساتم تقدیم به تو !

چه روزای خوبیه ..

مگه میشه کنار تو بود و زیبایی و لطافت این روزا رو درک نکرد !؟

توی خواب و رویا هم نمیدیدم پسری مثل تو داشته باشم ...

یه وقتایی فکر میکنم هنوز توی تصوراتم به سر میبرم ...

یه وقتایی میترسم ...

وقتی میبینم دقیقا همون چیزی هستی که همیشه از خدا میخواستم سرم رو روبه آسمون میگیرم و میگم خدایا شکرت ...

شکر از این نعمتی که به من ارزانی داشتی ...

این روزا باورم نمیشه ،با دستهای کوچولوت دستهام رو میگیری و گاهی توی خیابون قدم میزنیم و من پا به پای تو آروم و آهسته راه میرم و قدم هام رو کوچیک میکنم و میشم اندازه تو ...

اندازه تو ،تویی که با این قد و قواره کوچیکت شدی همه هستی من و پدرت ...

همه هستی ما ،تمام آرزوهایمان را کنار گذاشته ایم و تو شدی تنها آرزویمان ...

وقتی ناگهان از سر بازی بلند میشی و میای دستهات رو دور گردنم حلقه میکنی و چند ثانیه بعد میری و غرق در دنیای کودکیت میشی آرزو میکنم که اون لحظه در لحظه دوباره تکرار بشه ...

تکرار نشدنی من ،تمام احساساتم تقدیم به تو !

...................................................................

خیلی خوش اخلاقی و تقریبا بغل همه میری و بهشون میخندی ...

با بچه های همسن خودت خیلی مهربونی و سعی میکنی دستشون رو بگیری ...

با بچه های بزرگتر از خودت هم خیلی قشنگ بازی میکنی و هرچی بگن ازشون یاد میگیری ...

دست دادن رو از امیرمهدی یاد گرفتی و تا دستمون رو بیاریم جلو و بگیم یاالله دستت رو برای دست دادن میاری جلو ...

ناز کردن دیگران رو یاد گرفتی و حتما هم باید دستت رو از فرق سر طرف مقابل بکشی تا زیر گردنش ...

توی خیابون دوست داری دستت رو ول کنیم تا هر جا که دوست داری بری ...

اگر دستت رو ول نکنیم به گاز و فشار با دست دیگه ات متوسل میشی ...

میای دستمون میکشی و میبری تو اتاقت تا بشینیم و باهات بازی کنیم ...

وقتی چیزی بهت میدیم میگی :مٍس (مرسی) ...

علاقه به ایستادن روی بلندی داری و اون بلندی میتونه هر چیزی باشه ،اعم از تلفنت ،در سطل لگوهات ،موبایل ما ،بالش و ...

دستت رو مثل من به زمین میزنی و میگی بِییش بِییش (بشین) ...

از اعضای بدنت دست و پا رو یاد گرفتی و چشمهای عروسکهات رو نشون میدی و میگی چیش ...

میای و میگی آب باییش (آب بازی) و میری به سمت حمام و انتظار داری دنبالت بریم ...

دماغت رو به طرز خنده داری جمع میکنی و فین فین میکنی و خوشت میاد ...

به بابات میگی باباییش ،به منم میگی ماماییش ...

لباسهات رو هر جا روی زمین ببینی یا میبری میندازی توی سبد رخت چرک ،یا توی اتاقت ...

دقیقا به همون چیزی که میخوای اشاره میکنی تا بهت بدیمش ...

تا روفرشی رو پهن میکنم میگی مَم مَم !؟ ...

ته دیگ میخوری ،بیا و ببین ...

یه قاشق که غذا میخوری میگی :ماست ،ماست (ماست) ...

با مهارت با چنگال تکه های درشت غذا رو توی دهانت میگذاری ...

هر چیزی رو که به سمت دهانت بگیریم اول باید با نوک زبونت بچشیش ...

غذا رو خیلی دوست داری ...

از اواخر ماه خیلی کم شیر میخوری ،در حد هیچ ...

کفشهات رو میشناسی و تا میبینیشون میگی تَش تَش ،به دمپایی هات هم همین رو میگی ...

هر وقت صلاح بدونی به روش خودت خیلی قشنگ میرقصی ،اونم چه بی آهنگ چه با آهنگ ...

وقتی خیلی خوشحال باشی (مثلا وقتی مهمون داشته باشیم) دستها و پاهات رو باز میکنی و پا میکوبی ...

کلیاتی تقلید میکنی ،مخصوصا اصوات رو ...

میری سر کابینت و رو به من میگی دَ نه (دست نزن) ...

سطل سنگین لگوهات رو کشون کشون میاری و میگی :باس ،باس (باز) ...

توی خواب موقع شیر خوردن (البته اگر بخوری) سعی میکنی شیشه ات رو بگیری و همش با هم در جدالیم ...

دیگه وقتی ما میریم دستشویی اصلا گریه نمیکنی ،فقط یه وقتایی همونجا کنار در دستشویی وایمیستی و با لباسشویی ور میری تا بیایم بیرون ...

نزدیک در حمام میشینی و بازی میکنی تا مامان بره حمام و برگرده ...

عاشق خاموش و روشن کردن آیفون تصویری هستی ...

از بخار آب میترسی ،مثل بخار اتو یا زود پز ...

از برفک تلویزیون هم میترسی ،اگر کنترل تلویزیون دستت باشه و یهویی برفکی بشه یا صداش خیلی بلند بشه فرار میکنی ...

یه وقتایی هم اصلا همینطوری از یه جایی فرار میکنی و میدوی میای پشت من قایم میشی ...

عاشق این هستی که بدوی و ما هم دنبالت کنیم ...

علاقه ات به گوشی موبایل خیلی کم شده و دیگه مثل سابق دنبالش نیستی ...

هنوز هم عاشق آی پدی ،انقدر هم قشنگ باهاش کار میکنی که نگو ...

قند خیلی دوست داری ،آخه مریم جون(مامان معین) یک بار بهت داده ،البته از اون به بعد من اصلا بهت ندادم ...

دوست داری وقتی ما چایی میخوریم هر چی دستته بزنی توی چای ،به تقلید از بیسکوییت توی چای زدن من ...

حرفم رو خیلی قشنگ متوجه میشی و کلی از این موضوع و فهمیده بودنت لذت میبرم من ...

اگر با صدای خیلی آروم باهات حرف بزنیم تو هم آرم حرف میزنی ...

بای بای کردن رو هم حرفه ای یاد گرفتی و هر وقت بخوایم از در بریم بیرون بای بای میکنی ...

علاقه ت به نقاشی خیلی زیاده ،البته خط خطی ...

نسبت به قبل زود به زود حوصله ت سر میره و از یه اسباب بازی خیلی زود خسته میشی ...

خیلی راحت زیپ باز میکنی ،اینطوری که یک کم زیپ رو باز میکنی و بعد هم دو طرف زیپ رو به طرفین میکشی و زیپ باز میشه ...

از اواخر ماه میری روی کامیونت و میرقصی ...

شبها توی اتاقت و روی زمین میخوابی ...

شب توی خواب اگر بیدار شی میای توی اتاق ما و کنار تخت ما تا من بهت رسیدگی کنم ،گریه هم نمیکنی ...

قد : 86.5 (این ماه خیلی کم قد کشیدی)

وزن : 13.60

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پانیسا
14 مهر 92 17:54
عزیز دلم بیشتر کارهاش عین پانیساست خدا حفظش کنه
زهرا یادت نرفته که
اسپند دونه دونه
باشه ه ه ه


چشم ،حتما خاله !