کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

کیش ،روز مادر ...

1393/2/20 20:52
نویسنده : مامان زهرا
1,121 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش خیلی اتفاقی رفتیم کیش ،من و بابایی و شما و خاله مریم و خاله فری ...

نمیدونم که بگم خوش گذشت یا نه !؟

ولی قطعا از اون مسافرتهایی بود که دیگه دلم نمیخواد تکرار بشه ،نه کیش جذابیتی برام داشت و نه یک سری از اتفاقها اجازه دادند سفر خوبی برام رقم بخوره ...

میدونی چیه !؟‌من میگم آدم میره سفر که خستگی در کنه و انرژی بگیره و تا یه مدتی شارژ باشه اما از این سفر فقط برام خستگی موند متاسفانه ...

نمیدونم شاید به این خاطر بود که از زمان به دنیا اومدن شما طبق میل بابایی ما خیلی مسافرت نرفتیم و نه شما خیلی به تغییرات آب و هوایی عادت کردی و نه ما به بچه داری در سفر ...

به هر حال ...

من شمه ای از سفر رو تعریف میکنم و خودت میتونی حدس بزنی ...

نمیدونم الان که داری این سفرنامه رو میخونی چند سالته !؟

عاشق این عکس خودم و تو و باباییتم ...

 

هفته پیش خیلی اتفاقی رفتیم کیش ،من و بابایی و شما و خاله مریم و خاله فری ...

نمیدونم که بگم خوش گذشت یا نه !؟

ولی قطعا از اون مسافرتهایی بود که دیگه دلم نمیخواد تکرار بشه ،نه کیش جذابیتی برام داشت و نه یک سری از اتفاقها اجازه دادند سفر خوبی برام رقم بخوره ...

میدونی چیه !؟‌من میگم آدم میره سفر که خستگی در کنه و انرژی بگیره و تا یه مدتی شارژ باشه اما از این سفر فقط برام خستگی موند متاسفانه ...

نمیدونم شاید به این خاطر بود که از زمان به دنیا اومدن شما طبق میل بابایی ما خیلی مسافرت نرفتیم و نه شما خیلی به تغییرات آب و هوایی عادت کردی و نه ما به بچه داری در سفر ...

به هر حال ...

من شمه ای از سفر رو تعریف میکنم و خودت میتونی حدس بزنی ...

نمیدونم الان که داری این سفرنامه رو میخونی چند سالته !؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پنج شنبه ای که شبش میخواستیم بریم ییلاق پیش مامان جون اینا از ظهر من با چند تا آژانس هواپیمایی تماس گرفتم و با تعطیل شدن زود هنگامشون به خاطر تعطیلات نتونستم تور خوبی پیدا کنم ،وقتی که رفتیم و برگشتیم شنبه ظهر موفق شدم و تور رو رزرو کردم برای ۵ روز و ۴ شب ...

یکشنبه صبح ساعت ۷ پرواز داشتیم که شما رو ساعت ۵:۳۰ بیدار کردیم و با ماشین خودمون رفتیم فرودگاه تا ماشین رو توی پارکینگ بذاریم و از همون جا تقریبا شما شروع به بداخلاقی کردی ،اما خوشبختانه توی هواپیما خوابیدی و اصلا اذیت نشدیم ...

وقتی رسیدیم رفتیم چمدونها رو به هتل تحویل دادیم و تصمیم گرفتیم تا ساعت ۲ که چک این اتاقها بود یه خورده بگردیم و دقیقا از همون موقع شما بلایی سرمون آوردی که شب توی پاساژ پردیس ۲ من گریه م گرفت ،همچین گریه میکردم که همه نگام میکردن ...

تازه ظهر که اتاق رو تحویل گرفتیم شما یه ۲ ساعتی خوابیدی و بابایی هم توی همون فاصله رفته بود و یه ماشین کرایه کرده بود تا همه مون راحت باشیم ...

خیلی لحظات بدی بود ،روز مادر بود و من واقعا امتحان شدم که میتونم مادر باشم یا نه !؟

نه توی کالسکه مینشستی ،نه توی بغل می موندی ،نه حاضر بودی دستت رو بهمون بدی و نه حاضر بودی حرف گوش کنی !

هر جا که میرفتیم فقط دنبال در بودی که فرار کنی و بری بیرون و اگر مانعت میشدیم میزدیمون یا گریه های شدید میکردی ،غذا هم که اصلا نخوردی ،یعنی دقیقا هیچی نخوردی ...

توی تمام ۲۲ ماه زندگیت انقدر گریه نکرده بودی که اون روز کردی ،جیگرم برات کباب بود ،احساس میکردم با این سفر دارم اذیتت میکنم اما خوب راه برگشتی نداشتیم ...

شب زود برگشتیم هتل و خاله ها رفتن لب ساحل ...

بابایی رفت توی لابی هتل تا یک سری کارهای اینترنتیش رو انجام بده و من هم تصمیم گرفتم شما رو حمام کنم ...

خلاصه با کلی دردسر و گریه حمامت کردم و لباست رو پوشوندم که پستونکت افتاد روی زمین و رفتم بشورمش که چشمت روز بد نبینه چنان خوردیم زمین با هم که هنوزم که یادش می افتم حالم بد میشه !!!

شما توی بغلم بودی و فقط سعی کردم به جایی برخورد نکنی و خودم ناجور خوردم زمین ،دستم با شدت خورد به در و کمرم به چهارچوب در ،از شدت درد نمیتونستم از جام بلندشم ،به سختی بلند شدم و از درد گریه میکردم و تو هم با دیدن گریه من گریه هات شدیدتر شد ...

خیلی ثانیه های بدی بود ،از شدت ناچاری دلم میخواست بمیرم ،امیدوارم درکم کنی ...

خلاصه کلی با هم گریه کردیم و من تونستم خودم رو کنترل کنم و به شما هم دلداری دادم و آرومت کردم و کمی هم باهات بازی کردم و خوابوندمت و نشستم یه دل سیر گریه کردم ،خیلی حالم بد بود ،شایدم تو با خوب بودنت توی این مدتی که هم خونه ما شدی ما رو ناز نازی بار آوردی ...

داشتم گریه میکردم که بابایی اومد و با دیدن منِ گریون فکر کرد اتفاق بدی افتاده که براش تعریف کردم که چی شده و کلی بهم دلداری داد که این مسائل موقتی هستن و گذرا و خدا رو شکر که تو سالمی !!!

اون شب خوابیدی تا صبح و از فردا صبحش شدی یه فرشته مثل همیشه ،ولی خُب روز یکشنبه به من چنان انرژی منفی وارد شده بود که ناخواسته روی روزهای دیگه هم تاثیر گذاشت و نتونستم خوش باشم ،ولی خُب بازم دست بابایی مهربونت درد نکنه که کلی از تو مراقبت میکرد و هوامون رو داشت که بهمون خوش بگذره !

البته فردای اون روز هم من که رفته بودم پاراسل سواری به یاد آنتالیا از روی قایق پریدم و پام چنان درد گرفت که هنوز هم درد میکنه و یه وقتایی عرصه رو بهم تنگ میکنه ،امیدوارم چیز مهمی نباشه و شما هم توی ساحل روی مرجانها خوردی زمین و پای نازنینت کلی زخم شد ...

توی اون ۵ روز تقریبا تمام کیش رو وجب به وجب با بابایی با ماشین گشتیم ...

کاریز رو دیدیم ،شهر باستانی حریره ،درخت سبز ،کشتی یونانی با اون غروب قشنگش ،غارهای خنک کنار دریا و ...

یه روز هم نزدیک ظهر رفتیم لب دریا و شما کلی شن بازی کردی و با روغنی که خاله مریم به تنت مالید حسااااابی برنزه شدی و ما هم کلی گوش ماهی جمع کردیم ...

یه شب هم شام رفتیم پدیده شاندیز که من خیلی از غذاها خوشم نیومد اما موسیقی زنده شون عالی بود ،کلی خوش گذشت اون شب ...

یه شب هم رفتیم شام و میوه خریدیم و تا دیروقت لب ساحل بودیم و با ماهی هایی که دسته ای میومدن لب ساحل حال میکردیم ،اخه ما شبا به خاطر خواب شما زود برمیگشتیم هتل که اذیت نشی ...

یه روز هم سیتی سنتر و پردیس ۲ رو دیدیم و بابایی کلی از نمایندگی های نایک و اسکچرز خرید کرد ،البته کلا قیمت ها با تهران خیلی فرق نداشت فقط برندها ۸٪ از تهران ارزونتر بودن !

با همه این تفاصیر دیگه دلم نمیخواد برم کیش ،متاسفم برای جزیره ای که منطقه آزاد نامیده میشه و انقدر کیفیت همه چیزش پایینه ...

دلم یه تفریح درست و حسااااااااابی میخواد !

خیلی عکس گرفتیم ،خیلی سعی کردم از انتخاب هام برای وبلاگت کم کنم ولی بازم اینا رو دیگه نتونستم کاریشون کنم ...

توی هواپیما

در حال دقت و کنجکاوی

توی اتوبوس برای رسیدن به سالن فرودگاه کیش

فرودگاه کیش

لابی هتل ،فضولی

بازار مروارید که همون روز اول برای گذروندن وقت رفتیم 

همون موقع ،بعد از ... بابایی شما رو برد و توی سرویس بهداشتی شست و اینجا هم من داشتم به دستم کرم میزدم که شما هم فرمودی :مٍمم و منم طبق معمول یه نقطه روی دستت زدم ...

نهار همون روز اول ،پشت بازار مروارید ،کباب بناب ،انقدر اذیت کردی که اصلا نفهمیدیم چی خوردیم !!!

ظهر که اومدیم هتل و بعد از کلی ملافه کشی و ... شما تو یه جای تمیز و با پتوی خودت خوابیدی !

منتظر توی لابی برای گردش عصرانه 

خاله مریم و خاله فری 

توی کاریز

اینجا توی رستوران کاریز یه گروه موسیقی زنده اجرا میکردن که شما محو نواختنشون شده بودی و اونها هم عاشق تو !

وقتی من میخواستم برم پاراسل سواری و تو داشتی توی ساحل شن بازی میکردی ...

توی دفتر خدمات تفریحی ...

پیاده تا اسکله برای سوار شدن به قایق 

و مامان توی آسمون ...

مامان و کیان توی قایق

و یک خواب دلچسب روی موجهای دریا

غروب زیبای کشتی یونانی به گٍل نشسته 

و بازی توی پارک محوطه کشتی با بابایی

ممنون از کالسکه ت که کلی کمکمون کرد ،مخصوصا وقتایی که تو میخوابیدی و ما میخواستیم بگردیم ،از صندلیش هم به عنوان صندلی ماشین استفاده میکردیم !

جدیدا نوشابه خیلی دوست داری و تا میبنی میگی :نوش نوش

یه روز دلچسب کنار دریا 

هنر عکاسی بابا از لای صخره ها

نمایندگی اسکچرز ،اینجا واست یه جفت کتونی خوشگل خریدیم !

خاله مریم در حال پرو کردن کتونی برات ...

نمایندگی نایک ،اینجا خیلی اذیت کردی !

این آقاهه توی نمایندگی نایک کلی باهات بازی کرد تا ما پرو کنیم !

فروشگاه پدیده ...

هر وقت به ورودی هتل میرسیدیم کلی با این نمای زیر پات بازی میکردی ...

درخت سبز ،اینجا خواب بودی

شهر باستانی حریره 

توی فرودگاه موقع برگشت ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

رالیا
21 اردیبهشت 93 9:43
الهی من بمیرم زهرا جون کاملا احساست رو درک می کنم با اینکه مادر هستیم ولی یه وقتایی شدیدا از انجام هر کاری عاجزیم و بد جوری حس اینکه هنوز خودمون نیاز به مراقبت از طرف مادرمون داریم ناتوان ترمون می کنه ولی این احساسات هم بخشی از طبیعت زندگیمون هست دوست خوب من خودمن هم اولین مسافرتی که علی رو بردم برای همیشه تو ذهنم ثبت شد با اینکه 14 سال از اون زمان می گذره هنوز هم هر وقت که یادش میافتم بدجوری احساس گناه بهم دست میده یا اولین سفری که عرشیا رو بردم برام یه فاجعه بود که در طول سفر بشدت مریض شد و با ورودم به تهران تو سن خیلی پایین آبله مرغون گرفت که الانم یادش میافتم اشکام سرازیر میشه خلاصه ما مادر شدیم که همچین تجربه هایی داشته باشیم خداییش خییییییلی سخته ولی فقط مهم اینه که ما ماااااااادریم واین خیلی باارزشه انشالا که سفرهای بعدی که در پیش دارید سرشار از تجربه و خاطرات خوش براتون باشه عزیزم
مامان زهرا
پاسخ
خدا نكنه راليا جون ،ان شاالله هميشه سالم و سرحال سايه تون بالاي سر بچه ها باشه ! دقيقا حرف هاي دل من رو زدي راليا جونم ،خيلي سخت بود !!! اونروز دقيقا فهميدم كه هنوز هم خودم نياز به مراقب دارم ،هرچند همسري خيلي خوب مراقبمونه ولي بازم سايه پدر و مادر يه چيز ديگه است ... مرسي از اينهمه همدردي و همدلي ! اميدوارم كه علي و عرشيا نازي هم هميشه سالم و تندرست باشن !
سمیرامامان آوا
24 اردیبهشت 93 12:36
سلام زهرا جون سفرا بخیر دلم واسه کیان پهلووون خاله حسابی تنگ شده بود درکت میکنم عزیزم منم تو موقعیتت بودم ولی چه میشه کرد داشتم به این فکر میکردم سالهای بعد که تو یا کیان این پست رو بخونین عکس العملتون چیه ؟؟؟ فکره دیگه به ذهنم رسید....
مامان زهرا
پاسخ
سلام عزيزم ... ما هم كلي دلمون واسه شما دوستاي گل تنگ شده !!! خيلي شرايط بدي بود سميرا جونم ،مرسي كه درك ميكني ! من همين الانم كه خاطرات ابتداي وبلاگ رو ميخونم هيجان زده ميشه چه برسه به بعدنا !
هستی
26 اردیبهشت 93 1:16
وای زهرا جان عکس اولتون خیلی قشنگه, چهرتون خیلی مهربان و دلنشین هست!!! ان شالله ک دیگه همیشه اتفاق های خوب براتون بیافته!!!! خوشبحال کیان چ خاله های نازی داره
مامان زهرا
پاسخ
مرسي عزيزم ،به مهربوني شما كه نميرسه گلم !!! ان شاالله ،اميدوارم !
مونا
28 اردیبهشت 93 17:25
زهرا جون تو این پستم واست مطلب گذاشته بودم یعنی ارسال نشد؟ یادم نیست چی نوشتم فقط میخواستم بگم منم درکت میکنم تو چند تا سفری که منم رفتم همین جریانات رو داشتم ان شالله با بزرگتر شدنشون ما هم بیشتر میریم سفر منم واسه همین چیزا عید امسال جایی نرفتم.ولی خوب بازم نمیشه جایی نرفت
مامان زهرا
پاسخ
مونا جون قبل از اين كامنتت فقط يه دونه بود كه تاييدش كردم عزيزم ،احتمالا ارسال نشده ! اخه خب نميشه جاييم نرفت كه !!! ادم كلافه ميشه تو خونه به خدا !