کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه چهار ماهگی ...

1391/8/15 22:53
نویسنده : مامان زهرا
284 بازدید
اشتراک گذاری

امروز وقتی از توی بغل خاله الهام دست هات رو باز کردی و یک کمی خیز برداشتی به سمت من که بغلت کنم فهمیدم دیگه واسه خودت حسابی مرد شدی و مامانت رو از بقیه تشخیص میدی ...

 

راستش رو بخوای روز ماهگرد چهار ماهگیت نتونستم برات بنویسم ,یعنی دوست ندارم این نوشته ها از سر وظیفه باشه ,دلم میخواد حرف های دلم رو برات بگم ...

امروز وقتی از توی بغل خاله الهام دست هات رو باز کردی و یک کمی خیز برداشتی به سمت من که بغلت کنم فهمیدم دیگه واسه خودت حسابی مرد شدی و مامانت رو از بقیه تشخیص میدی ...

 

راستش رو بخوای روز ماهگرد چهار ماهگیت نتونستم برات بنویسم ,یعنی دوست ندارم این نوشته ها از سر وظیفه باشه ,دلم میخواد حرف های دلم رو برات بگم ...

از اون روز هم چهار روز میگذره که دو روزش رو مهمونی خونه خاله مونا (دختر دایی بابا حسین) و مامان جون بودیم و دیروز و امروز رو هم درگیر واکسیناسیون شما ...

آخه شما برخلاف اینکه برای واکسن دو ماهگیت خیلی اذیت نشدی این بار خیلی اذیت شدی و بی قراری میکنی !

دیروز که روز اول بود از ساعت 12 ظهر تا 11 شب که بابایی اومد روی دستای من بودی و میچرخوندمت تا آروم بشی و وقتی بابایی شما رو از من گرفت احساس کردم دست هام مثل چوب خشک شده !!!

تازه شب رو هم 3 تایی توی هال خوابیدیم تا دربست در اختیار شما باشیم که شما هم خدا رو شکر شب بی قراری نکردی ,اما من هر نیم ساعت یکبار بیدار میشدم و چکت میکردم ...

امروز بعد از ظهر هم خاله فری اومد و کمکم کرد تا باهم بریم خونه شون تا در نگهداری شما کمکم کنن که خاله الهام هم اومد و جمعمون جمع شد !

حالا هم که اومدم و بابایی هنوز از سرکار برنگشته و شما هم روی پای بنده خوابی ...

اووووووووووووووووه خیلی دور شدیم ...

میخواستم از این چهار ماهی که مثل عسل گذشت برات بگم نازنینم ...

البته دیگه بزرگ شدی ,آقا شدی ...

دیگه مامانی و بابایی رو از بقیه خوب تشخیص میدی ,انگشت شست دستت رو کنجکاوانه میمکی و هر چیزی که بهت نزدیک باشه و بتونی بهش چنگ بزنی رو به سمت دهانت میبری ,دل دردهات بهتر شده و شب ها توی اتاق خودت میخوابی (البته من و بابایی هم پایین تختت روی زمین میخوابیم تا احساس تنهایی نکنی) ,دل دردهات بهتر شدن و اون کولیک لعنتی داره از بین میره و ...

هر روز از یک زاویه به بزرگ شدنت نگاه میکنم و این زوایا رو هر لحظه خودت تغییر میدی و این تغییرات انقدر واضح هستن که تو رو برای من از بقیه نی نی ها متمایز میکنن ...

خیلی دوستت دارم ...

میدونم جمله کلاسیک و تکراریه اما هزاران حرف توی این جمله نهفته است و این دوست داشتن رو میشه از حسادتم زمانی که توی بغل یک نفر دیگه به جز من و بابایی جا خوش میکنی دید ...

تو همه لحظه هام رو پر کردی ,حتی زمانی که خوابی میشینم و دقایق طولانی بهت نگاه میکنم و به خودم میبالم از داشتن چنین فرشته نازنینی و از خدا تشکر میکنم که بهم اجازه داد تا طعم مادر شدن رو بچشم ...

شاید باورت نشه اما یه وقتایی به روزهایی فکر میکنم که تو هنوز پا به دنیای من و بابایی نگذاشته بودی و با خودم میگم واقعا جای خالیت همیشه توی زندگی ما رخ نمایی میکرده ...

این روزا دیگه هر روزم با تو آغاز میشه ,با خنده های سر صبحت که با سخاوت نصیبم میکنی و نگاه های معصومانه ات که وادارم میکنه تا توی بغلم بفشارمت و انقدر ببوسمت تا خسته بشم !!!

کیان عزیزم با اومدن تو احساس بودن بهم دست میده ,احساس با ارزش بودن ,عاشق بودن بیش از پیش ...

با ما بمون تا همیشه تا در کنار تو آرامش مون کامل باشه و این روزهای رویایی تموم نشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)