کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

بازم کیش ...

خیلی یهویی (واقعا یهویی) بابایی تصمیم گرفت بریم کیش ! پنج شنبه ای من ماساژ داشتم و دریا جون برای ماساژ اومده بود که بابایی وسط ماساژ اومد و گفت :کیش میای !؟ گفتم :نه بابا ! گفت :حاضر باش ،امروز احتمالا میریم ! شروع کرد به زنگ زدن به آژانسهای مختلف و یک تور ۴ روزه گرفت ،ساعت پرواز هم ۶ بعد از ظهر ! دریا جون که رفت من فقط می دویدم ،نهار خوردیم ،جمع و جور کردم ،چمدون بستم ،اوه ... انقدر دویدم که وقتی رسیدیم فرودگاه فکر نمیکردم از پس اونهمه کار یهویی براومده باشم ! خیلی خوش گذشت ،مخصوصا که هوا به گرمی اون بار هم نبود و روز دوم هم یکی از دوستان هم محله ای رو که یک دختر ۱۳ ماهه داشتن رو دیدیم و اتفاقی هتل هامونم رو به روی هم...
7 مهر 1393

چک آپ دو سالگی ،یه خورده دیرتر ...

امروز برای چک آپ دو سالگی رفتیم پیش دکتر پروند ... مثل همیشه مهربون و صبور ... دکتر از همه چیز راضی بود و گفت که قد و وزنت ماشاالله به بچه سه سال و سه ماهه میخوره و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتی ... از نظر حرف زدنت هم که دکتر کلی سورپرایز شد و گفت که از نظر حرف زدن و تکامل کلامی از دخترای هم سن و سالت سه ماه جلوتری ... خدا رو شکر ! فقط گفتن دو سال و نیمه گی یه چک آپ کلی انجام بدیم و وقتی برای گرفتن پستونک سوال کردم گفتن که فعلا به تعویق بندازیم تا شما کاملا پروسه از پوشک گرفتن رو فراموش کنی و معمولا بین هر پروسه ای که برای شما قراره اتفاق بیوفته بهتره بین ۳ تا ۶ ماه فاصله باشه ! البته شما دیگه کاملا از پوشک گرفته شدی و به هیچ...
2 مهر 1393

اگر نبودی !؟

جدیدا خیلی فکرم مشغول میشه ! که اگر نبودی یا اگر نیومده بودی واقعا چه اتفاقی رو توی زندگیم از دست میدادم !!! احساس میکنم اگر نبودی برای همیشه حسرت بودن و داشتنت کلی درگیرم میکرد ! این روزا تویی که هر روز بهم انرژی میدی برای روز جدید ،برای کار ،برای تلاش ،برای دوست داشتن از نو ... عزیز دلم برای هزارمین بار ازت تشکر میکنم که پا به زندگیمون گذاشتی و اینهمه شور و شوق و شادی رو به خونه مون آوردی ...   خدای مهربونم متشکرم ... عاشق این کلوچه فومنی ها هستی ،منم هر روز سر راه اومدن به پارک یه دونه داغ و تازه ش رو برات میخرم ! جدیدا یه وقتایی اینطوری خودت خوابت میبره ... پاساژ اندیشه ،در حال خوردن بستنی ...
23 شهريور 1393

سه چرخه سواری ...

یه جورایی عاشق سه چرخه تی ،خیلی دوستش داری ! تقریبا هر روز اگر من خریدای کوچولو نداشته باشم که لازم باشه کالسکه ببریم برای حملشون تا خونه مامان جون پیاده میریم و بعد هم از اون جا با سه چرخه میریم پارک ... هنوز پا زدن رو خیلی خوب بلد نیستی ولی خیلی سعی میکنی ،امیدوارم سال دیگه بتونی خودت پا بزنی چون هل دادن سه چرخه ت فشار خیلی زیادی به مچ من وارد میکنه و با توجه به مشغله زیاد این روزای من که هنوز درگیر جریانات ترک پمپرز و اینا هستیم یه وقتایی دستام خیلی درد میگیره ! حرف زدنت خیلی قشنگ و نمکی شده و روز به روز دوست داشتنی تر میشی عسلم ! یه وقتایی تا دقیقه ها حاضر نمیشی اصلا از سه چرخه ت بیای پایین !!! وای ،نمیدونی...
17 شهريور 1393

شمال این بار عباس آباد !

هفته پیش با خاله الهام اینا و خاله مریم و خاله فری رفتیم شمال ... خیلی خوش گذشت ،شما که مدام مشغول بازی با امیرعلی و امیرمهدی بودی و من و خاله ها هم مشغول حرف زدن و خوش گذروندن ... البته هوا یه خورده زیادی گرم بود و عباس آباد هم بسیار شلوغ ! یک روز هم رفتیم رامسر و نهار رو اونجا خوردیم که خیلی عالی بود ... قربون شکل ماهت بشم ،عسلم ... پای بساط جوجه کباب عمو حسین ! تو و امیرمهدی بیشتر وقت رو روی این تابه تاب بازی میکردین ... بازم بیل و شن و آب و بازی ... اینجا هم مردونه همه رفته بودین آب تنی ... ...
10 شهريور 1393

شیطون پسر ...

هر روز بیشتر خدا رو شکر میکنم برای بودنت ،داشتنت ... وقتی هستی انگار همه دنیا با منه ! انقدر شیرین و خواستنی و شیطون شدی که همه دوستت دارن ... این روزا خودت ازم میخوای که یه وقتایی ازت عکس بگیرم ،یکیشم زمانهایی که میری بالای سرسره ... از اون بالا داد میزنی ماااااااماااااان عَس بنداز ! راستی دیروز توی پارک یکی از دوستای دوران دبستانم رو دیدم ،البته ایشون من رو شناخت ،دو تا بچه داشت ،یه پسر سه یاله و یه دختر ده ماهه ... وقتی که دیگه زورت میرسه کشوهات رو بکشی بیرون و محتویاتش رو دربیاری و باهاشون جای اسباب بازی بازی کنی ! خونه خاله الهام هم که کلا آزادی هر کاری دلت میخواد انجام بدی ،آخه خاله الهام خی...
2 شهريور 1393

پسرک باهوش من ...

یه مداد خاله مریم قبلنا برات خریده بود که نمیدونم عکسش رو برات گذاشتم یا نه !؟ سر این مداده فرفره داره ... پریروزا آوردمش و دادم بهت که نقاشی بکشی باهاش که اون فرفره سرش خیلی توجهت رو جلب کرد ،اومدی و طبق معمول کنجکاوانه پرسیدی :این چیه !؟  گفتم :فرفره است (کلی هم در موردش بهت توضیح دادم)‌ و بعد هم برات فوتش کردم و اون هم دور خودش چرخید ! هی اومدی ادای منو دربیاری و فوتش کنی که بچرخه که نشد !!! امروز جاروبرقی رو آوردم که جارو بکشم و شما هم اولش مثل همیشه سوار جارو شدی که من بکشمت اما یهویی دیدم نیستی ،بعد از چند دقیقه دیدم مداد رو آوردی و هی میگیریش جلی هواکش جاروبرقی و اونم میچرخه برات و بعد از یکی دو دقیقه هم گذا...
23 مرداد 1393

این روزای ما !!!

همچنان هوا گرمه و من و تو با هم کلی خوش میگذرونیم ! دیروز بابایی که اومد خونه من سر نماز بودم ،یه دسته پول داد بهت و گفت :اینو بده به مامانت ! تو هم گفتی :بِییم بستنی بِخَییم ،بوخوئَم ! کلی از دستت خندیدیم ،حسابی شیرین زبون شدی و ماشاالله حرف زدنت خیلی رشد کرده ! داری سعی میکنی لباسهات رو دربیاری یا خودت بپوشی که البته خیلی موفق نمیشی ... هنوز هم برای دستشویی رفتن مامان رو کلی اذیت میکنی و من از دست شما حسابی دست درد و کمر درد گرفتم ! خب ،همچنان هر روز میریم پارک ... عاشق این کلاهتم !!! قربون این ادا و اطوارای قشنگت ... وقتی بابایی توی پارک به ما میپیونده و شما رو کلی تاب میده ! عاشق ای...
20 مرداد 1393