کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

آرایشگاه !!!

خبر خوب ،امشب طه گلی نی نی عمه لیلا به دنیا اومد ،هنوز ندیدیمش ... والا راستش رو بخوای من گذاشته بودم موهات بلند بشه که بریم آتلیه ،اما انقدر شما بلا سر دماغت آوردی و خودت رو از ریخت انداختی که پشیمون شدم ! البته زنگ هم زدم هااااااااا ، به آتلیه هیمن ،ولی نزدیکترین وقتشون برای اوائل خرداد بود که من تا اون موقع حوصله م نمیکشه ،مخصوصا اینکه شما هی شیطونی میکنی و سرت خیس عرق میشه و همه بهم غر میزنن ! خلاصه ... امشب رفتیم آرایشگاه ! از پارک زنگ زدم به بابایی که وقت آرایشگاه بگیره که گفت :زنگ زدم شلوغه !!! منم بهش گفتم :من الان راضی شدمااااا ممکنه فردا دوباره نذارم موهاش کوتاه بشه ... رفتیم ،شما هم بلایی سرمون آوردی که از ... کر...
10 ارديبهشت 1393

هر روز میریم پارک !

این روزا تقریبا هر روز میریم پارک ... عصر که میشه من وسایل شما رو برمیدارم و سوار بر کالسکه اول میریم یه سری به علیرضا که سر راهمونه میزنیم و بعد هم از مغازه ای که نزدیک خونه بابااینا باز شده یه دونه از این کلوچه های فومنی تازه میخریم که شما عاشقشی و بعد هم میریم پارک ... خدا رو شکر پارک بهمون خیلی نزدیکه ،تقریبا ۸-۷ دقیقه راهه ... گاها توی راه رفت یا برگشت خرید هم میکنیم و کلی با همدیگه خوش میگذرونیم ! شما هم برخلاف پارسال خیلی از پارک خوشت اومده و کلی بازی میکنی ،عاشق سرسره ای و الاکلنگ هم دوست داری اما هنوز هم از تاب بدت میاد و یکبار که سوارت کردم بعد از کلی غرغر گریه کردی ... این بین من باید همش دنبال شما بدوم و مواظبت باش...
8 ارديبهشت 1393

کیش ،روز مادر ...

هفته پیش خیلی اتفاقی رفتیم کیش ،من و بابایی و شما و خاله مریم و خاله فری ... نمیدونم که بگم خوش گذشت یا نه !؟ ولی قطعا از اون مسافرتهایی بود که دیگه دلم نمیخواد تکرار بشه ،نه کیش جذابیتی برام داشت و نه یک سری از اتفاقها اجازه دادند سفر خوبی برام رقم بخوره ... میدونی چیه !؟‌من میگم آدم میره سفر که خستگی در کنه و انرژی بگیره و تا یه مدتی شارژ باشه اما از این سفر فقط برام خستگی موند متاسفانه ... نمیدونم شاید به این خاطر بود که از زمان به دنیا اومدن شما طبق میل بابایی ما خیلی مسافرت نرفتیم و نه شما خیلی به تغییرات آب و هوایی عادت کردی و نه ما به بچه داری در سفر ... به هر حال ... من شمه ای از سفر رو تعریف میکنم و خودت میتون...
20 ارديبهشت 1393

یه جمعه خوب !

آقاجون و مامان جون دوباره رفتن ییلاق و این جمعه به بهانه روز مادر و رفع دلتنگی شما و مامان جون رفتیم پیششون ! بابایی و آقا هادی هم یه باربند واسه FJ آقاجون خریده بودن که اون رو هم نصب کردن و شما هم کلی شیطونی کردی ... البته فردا روز مادره ولی خوب توی هفته که من نمیتونیم بریم پیششون ... توی فکر یه سفرم ! کلی با ابزارهای بابایی بازی کردی و آتیش سوزوندی ... ...
30 فروردين 1393

هنوز عید دیدنی !!!

هنوزم میریم عید دیدنی ! دایی حمیداینا هر سال عید رو میرن بندعباس و معمولا هر سال بعد از عید میریم خونه شون عید دیدنی ... دیروز هم رفتیم و حساااااااابی خوش گذشت ... گفتم تا لباسهای عیدت رو تنت کردم یه چندتا عکس ازت بندازم که ماشاالله شما اصلا حتی برای یک ثانیه هم نمیتونی یک جا بایستی !!! قربون اون قد و بالای خوش تیپت بشم من ... ان شاالله لباس دامادیت ... توی حیاط منتظر بودیم تا بابایی ماشین رو از کارواش بیاره که یواش یواش شما شروع کردی به درآوردن لباسهات !!! خاله مریم داره دوباره راست و ریستت میکنه ... اینم مامان زهرا که دم خونه دایی حمید اینا داره کفشت رو که از پات دراو...
27 فروردين 1393

ورووجک و آقای نجار ...

خدابیامرزتش ... باباییم رو میگم ! یادش به خیر کارتون ورووجک و آقای نجار رو خیلی دوست داشت ! امروز که بابا حسین داشت برای بار دوم نرده تختت رو باز میکرد و شما حسااااابی شیطنت میکردی و هی از سر و کولش بالا میرفتی و هی با ابزار سعی میکردی پیچ و مهره ها رو باز کنی یاد باباییم افتادم و اون روزایی که میرفتم کارگاه و با میخ و تخته های کوچولو واسه خودم قایق چوبی و خرت و پرت میساختم ... هی روزگار ،یادش به خیر ،خدا رحمتت کنه بابایی ،نور به قبرت بباره ... عاشق اون فیس خوشگلتم ! ...
25 فروردين 1393

شیطونک مامان ...

این روزا حسااااابی شیطون شدی و من یه وقتایی حتی وقت نمیکنم برای یک لحظه حتی روی زمین بشینم ... ماشاالله انقدر ورجه وورجه میکنی که خودت هم کلی خسته میشی ... البته اشتهات هم خیلی بهتر شده ! حساااااابی با تلفن حرف میزنی ... قربون اون زخمهای روی بینیت بشم !!! بیشتر مواقع با تلفن با علیرضا حرف میزنی ... از خستگی عصرا حساااااابی میخوابی ... جدیدا هم اینطوری دسر دنت میخوری (بدون قاشق سر میکشی ) از تختت بالا و پایین میری و یه وقتایی من رو میترسونی ! خودت رو با سر پرت میکنی توی تخت ! آویز تخت رو داغون میکنی و از هم باز میکنی ... برجستگیهای رو پتو و گارد تختت رو میخ...
23 فروردين 1393

مااااامااان بی بی !!!

امروز ظهر رفتیم دکتر برای چک آپ و یافتن علت بی خوابی های شما که دیگه رمق ازم گرفته ... دکتر گفت :احتمالا بی خوابی هات به خاطر خواب بیش از حد روزانه یا خوب غذا نخوردن بوده که من احتمال همون مورد دومی رو دادم چون ۴۴۰ گرم هم وزن کم کردی که دکترت گفت اصلا خوب نیست پسرفت توی این سن ... دکتر از همه چیزت راضی بود و ما برگشتیم ،برای تنظیم خوابت هم برای یک هفته شبی یک نصفه قرص زادیتن تجویز کرد که البته من اصلا باهاش موافق نیستم ،کلا از دارو خوردن بدم میاد یعنی ... خلاصه ... توی راه برگشتن من و بابایی داشتیم در مورد شما صحبت میکردیم که بابایی از من پرسید :راستی کیان کی میتونه که خودش رو کنترل کنه و دیگه برای جیش و پی پی بره دستشویی که من گ...
19 فروردين 1393

بیخوابی ...

يه نگاه به ساعت پست كني اون موقع حال من رو هم درك ميكني ... دقيقا از ساعت ٤:٠٣ صبحه كه الكي بيداري و نميخوابي ،خداوكيلي پاهام ديگه دارن مي افتن انقدر رو پا تكونت دادم ! تازه وسطاش اب و شير هم خوردي ! يه دور هم بغلت كردم و روي شونه م گذاشتمت ولي بازم خوابت نبرد ،قبل از اين هم كه بيدار بشي داشتي توي خواب حرف ميزدي ،ميگفتي :دو تا دوتا و هي ميخنديدي !!! الان هم بلوز و شلوارت رو درآوردم گفتم شايد گرمت باشه كلافه شده باشي ... البته بي خوابيت شايد گردن خودم باشه هااااااا ،آخه ديروز ساعت ٩ صبح از خواب بيدار شدي و يه چرت سر ظهر زدي و بعد از نهار هم از ساعت ٢ تا ٦:١٥ بعد از ظهر خواب بودي ،البته ببخشيد خواب بوديم !!! جدا که خيلي خواب لذت بخشي...
17 فروردين 1393

نحسی سیزده ...

من خیلی به این چیزا اعتقاد ندارم اما ... خُب ،به هر حال دیروز نحسی سیزده گرفتمون و شما دچار حادثه شدی ... شاید هم به قول مامان جون انقدر شیرینی که چشم خوردی ،من که کلی صدقه کنار گذاشته بودم و اونجا هم که برات اسفند دود کردن !!! شاید هم باید به قول قدیمیا زمین بخوری تا بزرگ بشی ... دستت توی دستم بودهااااا ،داشتیم میدویدیم و به میوه کاجی که روی زمین افتاده بود لگد میزدیم و هی شوتش میکردیم این ور و اون ور که برای ثانیه ای اومدم با خاله پری حرف بزنم که دستت از توی دستم رها شد و با یه شوت محکم شما با صورت زمین خوردی و پیشونی و بینی نازنینت خراشیده شد و لب بالاییت هم ترکید ... انقدر هول کرده بودم که شما رو بغل کردم و میدویدم به سمت شیر آ...
14 فروردين 1393