شیطونک مامان ...
این روزا حسااااابی شیطون شدی و من یه وقتایی حتی وقت نمیکنم برای یک لحظه حتی روی زمین بشینم ...
ماشاالله انقدر ورجه وورجه میکنی که خودت هم کلی خسته میشی ...
البته اشتهات هم خیلی بهتر شده !
حساااااابی با تلفن حرف میزنی ...
قربون اون زخمهای روی بینیت بشم !!!
بیشتر مواقع با تلفن با علیرضا حرف میزنی ...
از خستگی عصرا حساااااابی میخوابی ...
جدیدا هم اینطوری دسر دنت میخوری (بدون قاشق سر میکشی )
از تختت بالا و پایین میری و یه وقتایی من رو میترسونی !
خودت رو با سر پرت میکنی توی تخت !
آویز تخت رو داغون میکنی و از هم باز میکنی ...
برجستگیهای رو پتو و گارد تختت رو میخوای بکنی ...
بدت نمیاد پوستر بالای سرت رو پاره کنی !!!
وقتی که گریه میکنی تا گوشی رو بهت بدم که تو هم عکس بگیری ...
خودکار و ورق که دستت بیوفته برات مهم نیست مدارک باباییته یا دفتر نقاشیت ...
میری سراغ کلید در و میخوای بری دَدَر ...
یه روزم که رفتیم الماس شرق و فست فود دارتلا و یه پیتزای افتضاح خوردیم !
توی محوطه پارکینگ پاساژ حسابی واسه خودت چرخیدی !
توی فروشگاه شهروند الماس ...