مااااامااان بی بی !!!
امروز ظهر رفتیم دکتر برای چک آپ و یافتن علت بی خوابی های شما که دیگه رمق ازم گرفته ...
دکتر گفت :احتمالا بی خوابی هات به خاطر خواب بیش از حد روزانه یا خوب غذا نخوردن بوده که من احتمال همون مورد دومی رو دادم چون ۴۴۰ گرم هم وزن کم کردی که دکترت گفت اصلا خوب نیست پسرفت توی این سن ...
دکتر از همه چیزت راضی بود و ما برگشتیم ،برای تنظیم خوابت هم برای یک هفته شبی یک نصفه قرص زادیتن تجویز کرد که البته من اصلا باهاش موافق نیستم ،کلا از دارو خوردن بدم میاد یعنی ...
خلاصه ...
توی راه برگشتن من و بابایی داشتیم در مورد شما صحبت میکردیم که بابایی از من پرسید :راستی کیان کی میتونه که خودش رو کنترل کنه و دیگه برای جیش و پی پی بره دستشویی که من گفتم :اوه ه ه ه ه ه حالا حالاهاااااا مونده ،حدودا از ۲۶ ماهگی به بعد ،حالا حالاهاااااااا باید پمپرز بخری عزیزم ...
اومدیم خونه و نهار خوردیم و من داشتم با گوشیم ور میرفتم که یهویی شما با عجله و تعجب خیلی بامزه ای اومدی رو به روی من ایستادی و دو تا دستت رو روی باسنت گذاشتی و گفتی :مااااا ماااان بی بی و همون لحظه هم ...
وای ،من مرده بودم از خنده ...
خیلی برام جالب بود ،البته امیدوارم همیشه همینطوری به موقع خبرم کنی و توی این مورد اذیتم نکنی که روی این مورد نجس و پاکی من خیلی حساااااااااسم ...
البته جریان از پوشک گرفتنت رو گذاشتم برای بعد از ۲ سال و زمانی که آماده گی کامل داشتی چون اصلا دلم نمیخواد ذره ای استرس بهت وارد بشه یا روح لطیفت ضربه ببینه ...
اینم دیروز صبح که توی اتاقت مشغول خوندن کتاب های ورق ورق شده ت بودی و اسامی اشکال کتاب رو با خودت تکرار میکردی ...