نحسی سیزده ...
من خیلی به این چیزا اعتقاد ندارم اما ...
خُب ،به هر حال دیروز نحسی سیزده گرفتمون و شما دچار حادثه شدی ...
شاید هم به قول مامان جون انقدر شیرینی که چشم خوردی ،من که کلی صدقه کنار گذاشته بودم و اونجا هم که برات اسفند دود کردن !!!
شاید هم باید به قول قدیمیا زمین بخوری تا بزرگ بشی ...
دستت توی دستم بودهااااا ،داشتیم میدویدیم و به میوه کاجی که روی زمین افتاده بود لگد میزدیم و هی شوتش میکردیم این ور و اون ور که برای ثانیه ای اومدم با خاله پری حرف بزنم که دستت از توی دستم رها شد و با یه شوت محکم شما با صورت زمین خوردی و پیشونی و بینی نازنینت خراشیده شد و لب بالاییت هم ترکید ...
انقدر هول کرده بودم که شما رو بغل کردم و میدویدم به سمت شیر آب که بقیه هم اومدن و خیلی ناراحت شدن ...
هر وقت چشمم به صورت نازنینت می افته ناخودآگاه میگم :بمیرم الهی ...
ببخشید مامان ،یک آن حواسم پرت شد ...
سیزده به در بدون هیچ برنامه قبلی و با دعوت دایی تقی رفتیم توی محوطه مدرسه ای که دایی مدیرش و حسااااابی هم بهمون خوش گذشت ،البته به جز اون قسمتش که شما زمین خوردی !
خانواده دایی تقی ،مونا جون و آقا مهدی ،خانواده خاله پری ،خانواده خاله افسر ،مادربزرگ بابایی ،خاله فاطمه ،خانواده عمه زهره ،مامان جون و آقا جون و ما و شب هم هاشم پسرخاله بابایی با خانمش و پسر کوچولوش اومدن ،همه دور هم بودیم و خیلی خوش گذشت ...
آقایون والیبال بازی میکردن و بابایی داورشون بود و خانم ها هم دور هم بودیم و این وسط شما یه ۳-۲ ساعتی هم خوابیدی !
موقع رفتن مثل هر سال من سبزه رو گذاشتم روی کاپوت ماشین ،ولی خُب به به آب سپردن نرسید و وسط راه باد بردش ...
سبزه مون ...
اینم آقا کیان پر جذبه !
تا اونجا رسیدیم بابایی دور چرخهای سه چرخه ت رو چسب پیچید که کثیف نشن ...
کلی هم سه چرخه سواری کردی !
رفتی فوتبال با عمرانه ...
فضولی !!!
اینم دماغ نازنینت ،البته امروز صبح عکس گرفتم !