کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ترکیه ...

اولین سفر خارجی شما ،اونم زمینی و با ماشین خودمون ... خیلی خوش گذشت ... خیلی وقت بود که قرار بود با مریم جون اینا بریم ترکیه به قصد خرید ولی نمیشد تا همین قبل از ماه رمضونی که یه روز با بابایی دل رو به دریا زدیم و رفتیم ماشین رو کاپوتاژ کردیم که بریم ،البته پیکاپ کاپوتاژ بود از قبل اما میخواستیم با این یکی بریم ! خیلی هم یهویی رفتیم اما واقعا خوش گذشت ،صد البته با وجود مشکلات سفر زمینی و کمبود خواب ،اما مهم تر از تمام قضایا این بود که شما خیلی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیتمون نکردی و در مورد قضیه جیش و ... هم خیلی باهامون راه اومدی ،مرسی گلم ! اولین سفر خارجی شما ،اونم زمینی و با ماشین خودمون ... خیلی خوش گذشت ... ...
14 مرداد 1393

پسرم از هاپو ترسیده !!!

ویلای عمو امیراینا که رفته بودیم شما انگاری از سگشون ترسیدی ! همون جا هم شب یه وقتایی با صدای پارسش از خواب میپریدی و میگفتی هاپووووو ،منم بهت دلداری میدادم و فکر میکردم که مشکل دیگه برطرف شده اما ... دیشب که طبق معمول گذاشتمت روی پام تا بخوابی توی تاریکی یهویی گفتی :مامان هاپوووو ،میتَسَم (میترسم) ،منم دیدم داری اشاره میکنی به تمساحی که روی کمدته و یه بچه هم بغلشه ! پا شدم برق رو روشن کردم و نشونت دادم و دیدم خوشت نیومد ،اصرار نکردم ،از اتاقت آوردمش بیرون ولی امروز بابایی آوردش و بهت معرفیش کرد و شما هم ازش خوشت اومد و نشستی واسش کتاب خوندی ... یادش به خیر این تمساحه رو بابایی قبل از عقدمون برام خرید به عنوان کادوی فانتزی عق...
4 مرداد 1393

شمال ،دریا ...

خب ،این دومین باریه که شما دریا رو میبینی ! اول دریای جنوب (کیش) و بعد هم دریای شمال !!! بابایی که دیگه از روزه داری خسته شده بود پیشنهاد این مسافرت بسیار بسیار یهویی رو داد که البته خیلی خوش گذشت ،عمو امیر کلید ویلاشون توی یکی از دهات سرسبز آمل رو داده بود که البته خودشون هم بعدا اومدن و شما هم کلی با آنوشا خوش گذروندین ،چون اونجا بر خلاف خونه دیگه خبری از اسباب بازیهای متفاوت نبود که سرشون دعوا کنین ،هر دوتون کامیون هاتون رو آورده بودین و با هم سرگرم بودین ! حسابی عاشق دریایی و همش دوست داری سنگ جمع کنی و بندازی توی آب ! راستی توی ویلای عمو امیر اینا یه سگ بود که انگاری شما خیلی ازش ترسیدی ،من و بابایی خیلی سعی میکنیم از ذهنت د...
30 تير 1393

بای بای پمپرز ...

سلام مامانی ... من از قلب یکی از سخت ترین پروژه های زندگی باهات صحبت میکنم ،پروژه از پوشک گیرون ! الان حدودا یه ۱۰ روزیه که شروع کردیم و اگر خدا بخواد داریم به نتایج خوبی هم میرسیم !!! امیدوارم هر چه زودتر نتیجه بگیریم ... این عکس فکر کنم خیلی گویا باشه ! سلام مامانی ... من از قلب یکی از سخت ترین پروژه های زندگی باهات صحبت میکنم ،پروژه از پوشک گیرون ! الان حدودا یه ۱۰ روزیه که شروع کردیم و اگر خدا بخواد داریم به نتایج خوبی هم میرسیم !!! امیدوارم هر چه زودتر نتیجه بگیریم ... سه روز اول که خیلی خوب همکاری کردی و با ذوق و شوق میومدی و هر دو کارت رو توی دستشویی انجام میدادی ولی از روز چهار...
25 تير 1393

پسرک !

پسرک من دیگه حسااااااااابی بزرگ و آقا شده و ما داریم روزهای جدید و بینظیری رو تجربه میکنیم کنار هم ... چند روز پیشا برگشتنه برات شیرینی خریدم که خیلی دوست داری ،شما هم توی راه و آسانسور خوردی تا خونه !!! عشق شیرینی ... وقتی یه تبلیغ تلویزیونی جذبت میکنه ... این روزا کباب گوشت و جگر بیشتر از همیشه بهت میدم و تو هم خیلی دوست داری ... اینجا بابایی سرکارت گذاشته بود و شما هم کم نمونده بود تا گوشتای خام رو بخوری !!! از پارک هم که میایم درست میری توی حموم ... وای ،کشف حجاب !؟!؟!؟ یه شب تو شهروند ... ...
15 تير 1393

جشن تولد دو سالگی کیان !

تولدت مبارک پسرم ... هر روز به بودنت کنارم افتخار میکنم و سر به آسمان میسایم و از خدای خودم تشکر میکنم به خاطر داشتنت ! دومین جشن تولدت ! راستش من دیگه توی این حدودا هشت سال زندگی به سورپرایزهای باباییت عادت کردم ،اما این یکی رو واقعا حتی فکرش رو هم نمیکردم !!! طی وقایعی که پارسال قبل از جشن تولد شما اتفاق افتاد من از همون پارسال تصمیم گرفتم که روز تولدت رو همیشه سه تایی جشن بگیریم و بعد هم نهایت یک کیک بخریم و طبق رسم خانواده من یکبار هم در کنار اونا به مناسبت جشن تولدت خوش باشیم ! امسال که اصلا تولد شما توی ماه رمضان افتاد و عملا هم نمیشد کاری کرد ! صبح روز تولدت بابایی که میخواست بره سر کار بهش سپردم که برگشتنه یک کیک کو...
13 تير 1393

پسرک دو ساله من !

وقتی صدای پاهای کوچولوت رو میشنوم که وقتی از هر اتاقی به اتاق دیگه میرم دنبالم میان احساس خیلی خوبی بهم دست میده ... غرق شادی میشم ،غرق در لذتی وصف ناپذیر که حتی نمیتونم از یک لحظه ش هم بگذرم ! جدیدا خسیس شدم ،خسیس در قسمت کردن تو حتی با پدرت ،دلم میخواد فقط برای من باشی و کنار من ... گاهی که می آیی و در آغوشم آرام میگیری و دستم رو میگیری و روی صورتت میگذاری احساس میکنم تمام دنیا خلاصه شده در تو و مهر و محبت و عطوفتی که نسبت به من داری ... هر چند این روزا آغاز روزهای تربیت عزیزتر از فرزنده اما من با هر اخمی که به تو میکنم یا زمانی که باید یا نبایدی رو بهت تحمیل میکنم هزار برابر بیشتر در خودم میشکنم و فرو میرم ... عزیزترین عزیز...
10 تير 1393

یک هفته خوب با مامان جون و آقا جون ...

بی شک بزرگ که بشی خیلی خاطره های خوبی از مامان جونت داری ،شاید قسمت اعظمی از بهترین دقیقه های عمرت هم دقیقه هایی باشه که با مامان جونت خوش میگذرونی ! علی رغم اینکه مامان جون ۱۲ نوه داره اما همچنان پر صبر و حوصله و با میل و اشتیاق خیلی زیادی با شما بازی میکنه و شما رو هم خیلی خیلی دوست داره ! خوش به حالت قدر مامان جون و آقا جونت رو بدون ! یک هفته بابا جون برای انجام کارهایی رفته بود بندرعباس و کیش که من و تو و عمه مریم و عمرانه هم رفتیم پیش مامان جون و اقا جون و کلی خوش گذروندی شما ! بیل و کلنگتم که همیشه همراهته ! آب بازی و خاک بازی و ... مدام میرفتی روی باسکول و خودت رو می کشیدی !!! یه حشره من رو نیش زده و...
9 تير 1393

کیان کوچولو دیگه از تاب نمیترسه ،هوراااااااا

از همون اولین باری که گذاشتمت توی تاب ترسیدی ... انقدر میترسیدی ازش که پارک که میرفتیم اصلا سمت تاب ها نمیرفتی و من همیشه بابت این قضیه کلی ناراحت میشدم ! تا دیشب !!! دیشب شام رفتیم خونه عمو سیداینا و شما با دیدن تاب سواری ارمیا خان هوس تاب بازی کردی ... مریم جون سوارت کرد و اولش باز هم ترسیدی ،اما خاله مریم انقدر باهات راه اومد و یواش یواش تابت داد که دیگه پیاده نمیشدی ! ارمیا هم با دیدن تو که روی تابش بودی هی غرغر میکرد و میخواست اون هم سوار شه ... خلاصه که ترست ریخت ،خوشحالم ! بدون شرح ... اینم ارمیا خان انگشت به دهان ! ...
4 تير 1393