کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یه عمه مهربون ...

داشتن عمه و خاله خوب تو دنیا نعمته که خب خوشحالم که تو هر دو جنسش رو داری ،از بی معرفتی سه تا از عمه هات و دوری مسافت عمه لیلات که بگذریم خداوکیلی عمه مریم هیچ وقت برات کم نمیگذاره ! دیروزم پیشنهاد داد که ببریمت بوستان صدف برای بازی که بردیمت و خیلی به همه مون خوش گذشت ! برای اولین بار هم چرخ و فلک سوار شدی که اصلا خوشت نیومد و انگاری ترسیدی ! اینم شما تو بغل عمه مریم ... عمه مریم خیلی عاشقانه دوستت داره عزیزم ... اینجا تازه سوار شدی ! تو هم که عاشق آب !!! داشتی به عمه مریم و عمرانه آب رو نشون میدادی و میگفتی :دَیا (دریا) ! عمرانه برات سنگریزه می آورد و تو پرت میکردی توی آب ... ...
2 تير 1393

تولد بابا حسین !

امروز تولد بابا حسین بود ! میخوام از همین تریبون تولدش رو برای هزارمین بار بهش تبریک بگم ! بگم :حسین عزیزم بدون تو حتی یک لحظه هم دنیا رو نمیخوام ! دیروز بعد از ظهر شما رو برای حدودا دو ساعت گذاشتیم خونه خاله مریم و رفتیم که من کادوی تولد بابایی براش یه جفت صندل تابستونی بخرم که بعد از کلی گشتن یه صندل از ecco پاسداران خریدیم و وقتی برگشتیم شما انقدر بهانه گرفته بودی و خاله مریم رو اذیت کرده بودی که موهاش فر خورده بود از دست تو ... بعد هم من بابایی و خاله مریم و خاله فری رو شام دعوت کردم رستوران باغ فردوس فشم ،سر راه رفتنه هم از قنادی ویولت یه کیک و شمع خریدیم ... خیلی خوش گذشت ... حسین مهربونم ،عزیزم ،تولد سی و پنج سالگیت ...
29 خرداد 1393

خرابکااااااااااااار

میخواستم واسه این دیوارا تابلو فرش بخرم هاااااا ،ولی هنوز با باباییت به توافق نرسیدیم چون خوشش نمیاد ! البته حرف خوبی هم میزنه ،میگه :تغییر دکور رو بذار برای خونه مون ... حالا این خونهه کی میخواد حاضر بشه من نمیدونم !؟ ان شاالله تا عید حاضر میشه ! به هر حال !!! دم عیدی این استیکرها رو چسبوندم به دیوار تا هم خونه از یک نواختی دربیاد و هم دیوارها از سادگی و خالی بودن رها شن ... شما هم که تقریبا از همون موقع ها گیر دادی به کندن این استیکرها و این روزا دیگه تقریبا داری از بین میبریشون ! اینم امروز ... قبلنا تیکه هایی رو که می کندی میچسبوندم سر جاش ولی جدیدا دیگه حوصله م نمیکشه و میریزمشن دور ! ...
21 خرداد 1393

پیک نیک ...

دیروز با خاله مصی و عمو علی رفتیم پارک جنگلی لویزان و خیلی خوش گذشت ،تا شب هم اونجا بودیم و بساط کباب و ... به راه بود و شما هم کلی اب بازی کردی ... امروز صبح بابایی برای کاری رفت سمت قزوین و ما تنها موندیم خونه که بعد از زنگ خاله شیوا تصمیم گرفتیم با هم بریم دوباره همون پارک جنگلی ... زنگ زدم پیتزا پرپروک برامون پیتزا حاضر کرد و بعد هم یه خورده خرید کردیم و رفتیم ... خیلی هوا خوب بود ،بین دو تا خانواده جا انداختیم و شما و انوشا تا شب کلی خوش گذروندین ... شب هم برگشتنه رفتیم بستنی خوردیم و خاله شیوا و انوشا رو رسوندیم و برگشتیم ! اینم شرح تصویریش ... ماشاالله انوشا خیلی قشنگ حرف میزنه و خیلی خوب هم متوجه میشه ،بهش میگفت...
16 خرداد 1393

سرگرمیهای شازده کوچولو !

این روزا داره به ما خیلی خوش میگذره ... گرمی و حرارتی که تو به زندگیمون دادی هیچ جوری از بین نمیره و من شادم ... شادم با تو که همه دنیای منی و هر ثانیه م رو ورق میزنی ... گفتم یه پست بذارم و از سرگرمی های این روزات بگم ،البته تصویری ... ما هرررررررر روز میریم پارک ،دقت کن هر روز ! شما کلییییییی خوش میگذرونی و بازی میکنی ،منم به دنبالت ! ماشینت رو خیلی خیلی دوست داری و همه جوره باهاش ور میری و یازی میکنی ... اینجا داری با مداد پدال گاز رو فشار میدی ... یه وقتاییم چشم من رو دور میبنی و با قابلمه ها و وسایل آشپزی من بازی میکنی ،البته من خودم رو به ندیدن میزنم هاااااا چون بازی کردن جناب...
16 خرداد 1393

شهربازی ...

امروز اولین شهربازی عمرت رو رفتی ... نمیدونم چرا !؟ اما خیلی شهربازی رو دوست ندارم ،شاید هم دلیلش اینه که بازیهاش رو دوست ندارم ! دیشب رفتیم هایپراستار که فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااا بخوام بازم برم اونجا خرید ،هرچند که امشب هم انقدر شلوغ و بی سر سامون بود که خریدهامون رو گذاشتیم و فرار کردیم ! فقط قبل از خرید شما رو بردیم قسمت بازیهاش که شما بازی کنی ... اولش که خیلی خوشت نیومد و من احساس کردم از اون همه نور و سر و صدا یه جورایی ترسیدی اصلا !!! ولی بعدش به همت حال و حوصله بابایی کلی کنجکاوی کردی و با وسایل اونجا ور رفتی و بعد هم یه خورده بازی کردی ... خیلی اسباب بازیها برات جالب بودن ... ...
14 خرداد 1393

یک سال و یازده ماهگی ...

صدای گامهای کوچولویی که با گامهای من هماهنگ شده این روزها من رو میبره به ناکجا ... ناکجایی که در اعماق ذهنم من رو یاد روزهای بچگی و شادابی می اندازه ... کودکی که بی هیچ هراس و دلهره ای گذشت و من رو به اینجا رسوند تا مادر باشم ... مادر شاهزاده ای چون تو که هیچوقت حتی در ذهنم هم نمیگنجیدی ... باز هم روایت بزرگی و بزرگ شدنت ... پسرک مستقل این روزها ... انگار انقدر بزرگ شدی که در ذهنم نمیگنجی ... صدای گامهای کوچولویی که با گامهای من هماهنگ شده این روزها من رو میبره به ناکجا ... ناکجایی که در اعماق ذهنم من رو یاد روزهای بچگی و شادابی می اندازه ... کودکی که بی هیچ هراس و دلهره ای گذشت و من رو به اینجا رسوند تا مادر ب...
11 خرداد 1393

خدا رو شکر ،پای مامان خوب شد !

خدا رو شکر ،هزار هزار مرتبه شکر ... گچ پام رو باز کردم و پام خوبِ خوبِ خوب شده دیگه ! به خاله مصی قول داده بودم وقتی که پام از گچ دراومد یه روز از صبح بریم خونه شون که رفتیم و خاله مصی هم نهار برام هوسونه آش بادمجون درست کرده بود که محشر بود ،شب هم بابایی اومد و کلی بهمون خوش گذشت ! البته عصرش با خاله مصی بردیمت پارک نزدیک خونه شون که شما هم کلی بازی کردی و دویدی و ... اینجا طبق معمول رفتی سراغ آب و سنگ میخواستی که بندازی تو آب ! خاله مصی همش میترسید نکنه شما بیوفتی توی آب و همش پشت سرت وامیستاد ! کلی هم سرسره و تاب بازی کردی ! دیروز هم از صبح با بابایی رفتیم آبعلی و نهار خوردیم ،کباب چنجه که اتفا...
10 خرداد 1393

اولین روزهای سومین ماه بهار ...

این روزا با اینکه من معذوریت دارم و خیلی نمیتونم بیرون ببرمت اما خب تا جایی که بشه با بابایی میریم بیرون و خوش میگذرونیم ... ان شاالله گچ پام رو که باز کردم جبران میکنم دلبرکم ! پسرکم ،با تو جهانم زیباست ... یه روز که کلافه بودم ،آژانس گرفتیم و رفتیم خونه خاله الهام ! اینم یه روز که با بابایی رفتیم گردش ! وقتی با صبر و حوصله میشینی کتاب میخونی و به زبون خودت تعریف هم میکنی !!! همین دیروز که بابایی حمامت کرد ،داری میوه میخوری ... ...
4 خرداد 1393

تولد مامان زهرا ...

دیروز تولدم بود ... دیروز سی و دو ساله شدم ... خیلی خوشحالم که دهه چهارم زندگیم رو با تو سر میکنم عزیزم ! هنوز پام تو گچه و این مساله متاسفانه من رو خیلی عصبی و کلافه و زودرنج کرده ... به مناسبت تولد من اول با بابایی رفتیم قنادی تینا و یه کیک کوچولو شکلاتی و شمع خریدیم (بابایی یک شاخه گل رز ماتیکی هلندی خیلی خوشگل هم مثل همیشه برام خریده بود) و بعد هم رفتیم لشگرک همون رستورانی که من و باباییت اولین باری که رفتیم اون ورا رفتیم ،رستوران سرخوشه ... آخه همیشه اونجا نمیریم که خیلی برامون تکراری نباشه ،شاید سالی ۵-۴ بار ،همیشه وقتی وارد این رستوران میشم هیجان همه وجودم رو میگیره ،انگار که هنوز بار اولمونه میریم ... خیلی خوش گذشت ...
31 ارديبهشت 1393