کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

پسرک مستقل من ...

این پست رو دیروز ساعت ۸ شب شروع کردم به نوشتن و در سه مرحله امروز ساعت ۱:۵۹ دقیقه صبح تموم شد ،البته ریسایز و آپلود عکسها یه خورده طول کشید ... یعنی ورووجکی شدی هاااااااا ،غذا هم که نمیخوری حساااابی کفریم میکنی ... دارم این ترانه سامی بیگی رو به بهانه بودن تو گوش میدم : ای جونم ،عمرم ،نفسم ،عشقم ... تویی همه کسم ،وای که چه خوشحالم ،تو رو دارم ... ای جونم ،دلیل بودنم ،عشقم ،مثل خون تو تنم ... .... --------------------------------------------------------------------------------- خب ... از همون اولشم معلوم بود که خیلی مستقلی ،دقیقا از همون وقتایی که نخواستی شیر من رو بخوری یا یه خورده بیشتر مِک بزنی تا شاید بتونی با شیر مادر ت...
22 دی 1392

زمستون بی روح ...

انقدر این روزا برام خسته کننده شده که نگو ،حسااااابی حوصله م سر رفته ... حتی خرید و گشتن توی پاساژهای جور واجور (جهت فرار از سرما) هم حالم رو جا نمیاره ... شما هم که از جمعه حالت خیلی خوب شده بود دوباره سرما خوردی ،حالا کی و کجا و چگونه من نمیدونم !!! البته فقط آبریزش بینی داری و بنده دستمال به دست دنبالتم ! کمر درد هم امونم رو بریده ،بس که موقع بیماری های شما من شما رو بغل میکنم و شب هم که مجبوریم خیاری روی زمین توی هال بخوابیم ... به همه اینها آلودگی هوا و  سر درد ناشی از آلودگی و از خونه بیرون نرفتن و تحمل غرغرها و گریه های بی دلیل و بهونه گیری های شما رو هم اضافه کن ... انقدر حالم گرفته است که کادوی سالگرد ازدواجمون (الب...
18 دی 1392

یک سال و شش ماهگی ...

کیان عزیزم ... دفتر هجده ماهگیت هم بسته شد ... هر روز که بزرگتر میشی رفتارهات عاقلانه تر میشن ولی به نوعی بعضی از شیطنت هات هم بیشتر ... این روزا نیاز به وقت بیشتری داری و من سعی میکنم وقت بیشتری رو با هم بگذرونیم ... توی همه این بازیهاست که گاها برای داشتنت خدا رو از ته دل شکر میکنم و بابت داشتن تو سر به آسمان میسایم ... وقتی میبینم که کم کم داری علاقه نشون میدی که کنترل بازی رو توی دستت بگیری خودت ریاست میکنی میفهمم که واقعا داری بزرگ میشی ... کاش انقدر زود بزرگ نمیشدی ،دنیای بچه گی و لطافت بچه گانه ت رو دوست دارم ... این روزا انقدر غرق در دنیای تو شدم که دارم از خودم غافل میشم ... تمام اولویت ها به تو تعلق گرفته و خوشحالم ...
11 دی 1392

بدشانسي !!!

مسافرت نميريم ... به همين راحتي ،به همين بدمزه گي !!!     تمام مقدمات سفر زميني به تركيه رو به همراه عمو سيداينا و خانواده كيخسروي فراهم كرده بوديم هااااااااااااا ،كلي هم بابايي بنده خدا ماشينش رو چك اپ كرد تا توي راه به مشكلي برنخوريم اما ... انگار قسمت به رفتنمون نبود !!! با ديدن اوضاع بيماري تو و سرفه و بي اشتهايي و شكم روش گاها استفراغ هاي جنابعالي طبق تصميم مشترك من وبابايي قرار شد نريم !!! حتي دیروز از دکترت اورژانسی وقت گرفتم و با ايشون مشورت هم كردم و گفتن :مسافرت در صورت كنترل تب منعي نداره ،ولي خوب نميدونم چرا تبت قطع نميشه و با خوردن داروها يه جورايي همش بيقراري و نميتوني بخوابي ...   با اعلام اينك...
8 دی 1392

نيمه شبانه !

اين اولين پستيه كه با گوشي ميذارم ! ساعت هم حدودا ٣ صبحه ... ديشب شام خونه عمو سيداينا بوديم و اقاي كيخسروي و همسرش فاطمه جون و دختر يك سال و هشت ماهه شون دل ارا هم بودن ،رفته بوديم براي برنامه ريزي سفر ... من خيلي اهل گلايه نيستم اما ... امشب يه كارايي ميكردي كه دلم ميخواست خودم رو حلق اويز كنم !!! مخصوصا اينكه ديشب هم تا صبح حواسم به تو بود و نتونستم بخوابم و دم صبح هم كه تب كردي ديگه حسااااابي خواب از سرم پريد ! البته پريشب كه وليمه از كربلا اومدن عمو حسين شوهر خاله الهام بود و اونجا بوديم شما انقدر اقا بودي كه همه تعريفت رو ميكردن ،به قول مامان جون چشم خوردي !!! اما امشب ! واي ،ميرفتي روي مبل و ميرفتي روي كانتر اشپزخونه ،...
7 دی 1392

پاسپورت ...

امروز صبح پاسپورتت اومد ... خیلی خوشحال شدم پاسپورتت رو دیدم ،نمیدونم چرا !؟ روزی که بابایی شناسنامه ت رو گرفت هم خیلی شاد شدم ... امروز رفتیم عیادت خاله سمیرا (دخترعموی من) که آپاندیس و کیستش رو با هم جراحی کرده بود و خدا خیلی بهش رحم کرده بود ،اونجا کلی بچه خوبی بودی و طبق معمول همه کلی تعریفت رو کردن ... بعدش هم رفتیم خونه خاله الهام تا آخر شب که بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه ،اما از زمانی که اومدیم خونه یک ریز غر زدی و بغل میخواستی و زمانی که بابایی اومد شام بخوره منم به تو یه قاشق دادم که یهویی همه رو آوردی بالا ،بغلت کردم دوباره آوردی بالا ،هم من رو کثیف کردی و هم خودت رو ،فدای سرت ... زنگ زدم به خاله الهام که گفت :چیز م...
3 دی 1392

پاستل با موم عسل !

خیلی دنبالش گشتم اما پیدا نکردم ،دایی حمید هم بازار رو هم گشته بود و پیدا نکرده بود !!! چند وقت پیش خاله مریم رفته بود مرکز خرید بوستان که دیده بود و خریده بودش ... بعدشم که خریده بود آوردش خونه خاله فری که ما هم اونجا جا گذاشتیمش و هر بار هم که رفتیم یادمون رفت بیاریمش ... پاستل با موم عسل ... این ماشین رو هم یه روز که گذاشته بودمت پیش مامان جون محمدرضا (پسر عمه زهره ت) بدون اجازه من یه چند دقیقه ای برده بودت خونه شون و عمه زهرت هم این ماشینه رو بهت داده بود ،خیلی دوستش داری ... ماشینه رو میگم ،والا عمه زهرت رو که تا حالا ۴-۳ بار بیشتر ندیدی ،اونم در حد ۱۵-۱۰ دقیقه ! ...
2 دی 1392

کلید و پریز برق ...

از تمام شیطنت های شما که بگذریم این علاقه شما به کلید و پریز برق جدیدا خیلی ذهن من رو اذیت میکنه ! دوباره ماساژ مامان جونی و بعد هم بازی با دو شاخه و پریز برق !!! نکن دیگه عزیزم ،درسته ما مواظبتیم اما ... اینم عکسهای دیشب که از خونه خاله مریم که نهار خودمون رو انداخته بودیم اونجا رفتیم خونه مامان جون اینا ...   ای بابا !!! آخیش ،بعد از اینهمه شیطنت ماساژ میچسبه ! ...
2 دی 1392

یلـــــــــــدای ۱۳۹۲ ...

یادش به خیر ،بیشتر شبای یلدا (اون موقع ها که بچه بودیم و مامان و بابا هم بودن) یا میرفتیم خونه خاله مهین یا خونه دایی بهمن ،خیلی خوش میگذشت ... بعدشم که هر سال غریبانه خواهر و برادری دور هم جمع میشدیم ،ای روزگار ... از سالی که من و بابایی ازدواج کردیم هم تقریبا همه شب یلداها رو خونه خودمون بودیم ! سال اول عروسیمون که خانواده من به رسم خودمون برام شب چله ای آوردن و فکر کنم یک سال هم خونه مامان جون اینا بودیم ... پارسال هم که خونه خاله پری قم بودیم و شب یلدایی در کار نبود !!! اما امسال ... پریشب که جمعه شب باشه من و شما و بابایی رفتیم بیرون و من از مرکز خرید گلستان شهرک غرب یه دونه کت خیلی خوشگل nina matilda واسه دخمل عمه لیلا خرید...
1 دی 1392