کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

دوست پیدا کردن !

خب خدا رو شکر ،فهمیدم که اگر من یه روزی نباشم میتونی برای خودت سر و همسر پیدا کنی ! شوخی میکنم ،اما انقدر توی ارتباط برقرار کردن با دیگران مهارت پیدا کردی و قشنگ جلو میری که همه دلشون ضعف میره برات ... خیلی هم خنده رو و خوش خلق هستی ... پنج شنبه هفته پیش رفته بودیم نمایندگی skecchers که من و بابایی کتونی بخریم ،همینطوری که مشغول پرو کردن کتونی های مختلف بودیم دیدیم که بعله شما از یه دختر خانمی که با باباییش اومده توی مغازه خوشت اومده و داری به روش خودت باهاش خوش و بش میکنی ... دست انداختی گردنش و بوسش کردی و دستش رو میگرفتی ،بعد هم میخواستی چسبهای کتونیش رو باز کنی و از کتونیهای توی قفسه بهش بدی بپوشه ! کلی بهتون خندیدیم ... خ...
5 آذر 1392

دستکش ...

چند روز پیشا با خاله فری سه تایی رفتیم هفت حوض که من شیشه عینکم رو سفارش بدم که برای شما هم دستکش خریدم ! از یک سالگیت دیگه از لباسهایی که برات میخرم عکس نمیگذارم ،اما نمیدونم چرا دوست دارم از اولین دستکش زمستونیت عکس داشته باشی ! راستی اون روز از مغازه دور میدون چند مدل ترشی خریدیم و کلی ترشی خوردیم با خاله فری ! خیلی هم سرد بود ! موقع رفتن خاله فری یه چندتا عکس از شما انداخت ! تا خاله فری رو میبینی گوشیش رو از دستش میگیری و اونم برات حسنی میذاره !!! بیرون خیلی سرد بود و منم شما رو خیلی پوشونده بودم ! فضول خان ! ...
4 آذر 1392

روزهایی که مریض بودی !

روزهایی که مریض بودی همش با بادی میگشتی تو خونه ،چون تب داشتی و همش گرمت میشد ! یاد گرفتی که کامیونت رو زیر هر بلندی که دستت بهش نمیرسه بذاری و بری روش و دستت رو برسونی ! یه وقتایی هم میری روش وایمیستی و داد میزنی یا دست میزنی و نانای میکنی ! میبینی چقدر از بین رفته بودی !؟ یه وقتایی هم اینطوری میری میشینی ته قسمت بار کامیون و کله پا میشی  اینم یه روز که اومده بودی پشت اون چوبی که بابایی برای ورودی آشپزخونه گذاشته و گریه میکردی که شیشه دلستر رو بهت بدم ! ...
4 آذر 1392

دندون سیزدهم ...

امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم و میخندوندمت دیدم که سیزدهمین دندونت هم بیرون اومده که میشه اولین دندون نیشت ،اونم سمت چپ ! این چند روزه همش انگشت سبابه ت توی دهانت بود و دیدم که بندش رو هم گاز گرفته بودی ،معلومه که داری خیلی اذیت میشی ... اینم دندون سیزدهم ... ...
3 آذر 1392

روزهای پاییزی ما ...

خیلی وقته درست و حسابی ازت ننوشتم ... راستش رو بخوای مامان جون دچار نوعی رخوت و خستگی دائمی شدم و خیلی حال و حوصله ندارم ،نمیدونم از اثرات پاییزه یا سرما و خونه نشینی ... پريروز صبح كه رفته بودم امپول پنيسيلينم رو بزنم وقتي داشتم برميگشتم دلم ميخواست هيچ كار و مسوليتي نداشتم و ساعت ها توي هواي خوب بعد از بارون قدم ميزدم ... یادش به خیر پارسال این موقع ها تقریبا هر روز بعد از ظهر تو رو میگذاشتم توی کریر و کریر رو سوار میکردم روی کالسکه و میرفتم خونه بابااینا پیش خاله فری اینا ... میبینی ،دیگه خونه پدری هم ندارم دلم خوش باشه ... ... این ژیله بافتنیت رو خیلی دوست دارم ،خوش تیپ ! خیلی وقته درست و حسابی ازت ننوشتم ... راستش رو بخ...
3 آذر 1392

تقسیم عادلانه ...

این روزها ساعتها دقیقه ها و حتی ثانیه هایم به طور عادلانه و کاملا مساوی تقسیم میشوند ... بین پدر و پسر ...   پسری که مادر میخواهد و همسری که همسر ... و خودم هیچ ... گاه در لا به لای حجم انبوه وظایفم گم میشوم ...   پ.ن :احساسات شاعریم داره دوباره گل میکنه به لطف وجود ناب تو !
24 آبان 1392

رزوئلای بی ادب !!!

خب ،پس اون تب وحشتناک و اون همه بی خوابی و بی قراری از درآوردن دندون نبوده ...   با دیدن دونه ها فهمیدم که این رزوئلای بی ادب سراغ شما هم اومده !   دیروز صبح که داشتم حاضرت میکردم بریم خونه مامان جون اینا وقتی داشتم پمپرزت رو تعویض میکردم دیدم که زیر نافت دقیقا قسمتی که لبه بالایی پمپرز رو برمیگردونم دونه های ریز زده ،اول به رزوئلا شک کردم ولی بعد هم به خودم گفتم :شاید هم حساسیته ... شب بعد از اون ماجراها که توی پست قبلی برات نوشتم ،توی خونه مامان جون اینا بعد از غذا خوردنت که اومدم لباست رو عوض کنم دیدم که ای وای از سینه تا شکمت هم رش زده و دونه های سر سوزنی ریز ریخته بیرون ! فهمیدم که رزوئلاست اما باز هم به عمه مریم ن...
23 آبان 1392

درد و دل عصرانه ...

خیلی خوابم میاد ،دلم میخواست منم یه چرت کنار تو میزدم ،اما دیدم الان حس نوشتنش هست و شاید تا چند روز دیگه وقت نکنم و اصلا یادم بره ... آخه فردا تاسوعاست و نذری پزون مامان جون اینا و فرداش هم عاشورا و ... دیروز خاله هما و نیکا اومدن اینجا و شما علی رغم بی حالیت یه خورده با نیکا خانوم بازی کردی ،یه کتاب قشنگم برات خریده بودن ... خاله هما بهم گفت :چقدر صورتت لاغر شده !؟ و منم تمام ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم ...   دیشب که داشتم فکر میکردم و با خودم اتفاقات این یک سال و چهار ماه و یازده روز رو بررسی میکردم دیدم که دارم تقریبا تو بچه داری حرفه ای میشم ،دیگه با هر تب و آبریزش بینی و غرغری دلم هری نمیریزه پایین که چی ش...
21 آبان 1392

دندون دوازدهم ...

تمام دیشب تا صبح رو تب داشتی ... خیلی سخت تبت میومد پایین ،تمام شب تا صبح رو بالای سرت بیدار نشسته بودم ،یه ده دقیقه ای هم که ناخواسته همونطوری نشسته خوابم برد از خواب پریدم و دیدم صورتت عین مخمل سرخ شده و تبت حساااااابی بالا رفته ... فکر کنم یه ۸ـ۷ باری تا صبح پاشویه ت کردم !!! از صبح هم تب داشتی و بی حال بودی و هیچی هم نمیخوردی ،منم که خورد خاکشیر حس و حال هیچ کاری رو نداشتم زنگ زدم برامون پیتزا آوردن و تو هم دوست داشتی و خوردی ... بعد از ظهر لثه هات رو چک کردم و دیدم بعله دندون دوازدهم بوده که انقدر شما رو اذیت کرده ،مبارک باشه ! امیدوارم امشب دوباره تبت بالا نره ! اینم دندون دوازدهم ... ...
20 آبان 1392