کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

درد و دل عصرانه ...

1392/8/21 17:52
نویسنده : مامان زهرا
514 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی خوابم میاد ،دلم میخواست منم یه چرت کنار تو میزدم ،اما دیدم الان حس نوشتنش هست و شاید تا چند روز دیگه وقت نکنم و اصلا یادم بره ...

آخه فردا تاسوعاست و نذری پزون مامان جون اینا و فرداش هم عاشورا و ...

دیروز خاله هما و نیکا اومدن اینجا و شما علی رغم بی حالیت یه خورده با نیکا خانوم بازی کردی ،یه کتاب قشنگم برات خریده بودن ...

خاله هما بهم گفت :چقدر صورتت لاغر شده !؟

و منم تمام ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم ...

 

دیشب که داشتم فکر میکردم و با خودم اتفاقات این یک سال و چهار ماه و یازده روز رو بررسی میکردم دیدم که دارم تقریبا تو بچه داری حرفه ای میشم ،دیگه با هر تب و آبریزش بینی و غرغری دلم هری نمیریزه پایین که چی شده ،سعی میکنم بهترین تصمیم رو اتخاذ کنم ...

 

خیلی خوابم میاد ،دلم میخواست منم یه چرت کنار تو میزدم ،اما دیدم الان حس نوشتنش هست و شاید تا چند روز دیگه وقت نکنم و اصلا یادم بره ...

آخه فردا تاسوعاست و نذری پزون مامان جون اینا و فرداش هم عاشورا و ...

دیروز خاله هما و نیکا اومدن اینجا و شما علی رغم بی حالیت یه خورده با نیکا خانوم بازی کردی ،یه کتاب قشنگم برات خریده بودن ...

خاله هما بهم گفت :چقدر صورتت لاغر شده !؟

و منم تمام ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم ...

دیشب که داشتم فکر میکردم و با خودم اتفاقات این یک سال و چهار ماه و یازده روز رو بررسی میکردم دیدم که دارم تقریبا تو بچه داری حرفه ای میشم ،دیگه با هر تب و آبریزش بینی و غرغری دلم هری نمیریزه پایین که چی شده ،سعی میکنم بهترین تصمیم رو اتخاذ کنم ...

مثلا همین امروز کلی دلم برات سوخت که خواستم سرت داد بزنماااااا ،اما دیدم اگر داد نزنم و دعوات نکنم تا چند وقت دیگه باید فکر یه لباسشویی دیگه باشیم ،آخه عادت کردی هی روشن و خاموشش میکنی ،البته منم زرنگما ،وقتایی که باهاش کار ندارم دکمه محافظش رو میزنم تا نتونی خاموش و روشنش کنی اما زمانی که روشنه و قفل کودکش هم فعاله فقط میتونی خاموش و روشنش کنی که حسااااابی دلی از عزا درمیاری !

منم امروز دعوات کردم و تو هم خجالت کشیدی و سرت رو انداختی پایین و من خیلی سعی کردم نخندم !!!

یک مادر کاملا جدی ...

دور نشیم ...

دیدم الان خیلی مادر بهتریم تا اون اولا ،البته خوب تو هم اولین بچه من بودی و من هم بی تجربه ...

اون شبی که مریم جون اینا اومدن خونه مون ارمیا ۱۷ روزش بود و اصلا نمیتونستم باور کنم که من یه موجود اون قدی رو جمع و جور کردم !!!

یاد اون روزایی افتادم که خیلی کوچولو بودی ،انقدر کوچولو که با هر بار شستنت توی روشویی تمام تن و بدنم می لرزید که نکنه از دستم لیز بخوری ،نکنه سرت رو به جایی بزنم ،نکنه تمیز نشورمت ،نکنه پهلوهات باد بخورن ...

یاد اون روزایی که حدودا ۲۰ـ۱۵ روزه بودی و ماه رمضون بود و شما از گرسنگی آروم و قرار نداشتی و خودمم از شدت ضعف و بی حالی کلافه و سردرگم بودم ،نمیدونستم به تو برسم یا خودم ،نمیدونستم تو رو جمع و جور کنم یا خودمو ...

انقدر گرسنه می موندم که دیگه اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم ،تازه موقع غذا خوردن هم چهار زانو روی زمین مینشستم و شما رو دمر میگذاشتم روی پام تا بتونم غذا بخورم ،اونم وسطاش انقدر گریه میکردی که تا آرومت کنم غذام یخ میکرد و اصلا بیخیالش میشدم ...

موقع شیر دادن هم که وسطاش هی خوابت میبرد و باید بیدارت میکردم و آخرشم نمی فهمیدم سیر یا گرسنه باید باد گلوت رو هم میگرفتم ...

یه وقتایی با خودم میگم شاید اگر بیشتر حمایت میشدم میتونستم بهت شیر خودم رو بدم !!!

تازه با اون وضعیت دلم برای باباییت هم هلاک بود که کلی کار سرش ریخته بود و صبح میرفت و شب میومد و من با چه بدبختی فکر افطاری درست کردن براش بودم ،قشنگ یادمه تو رو روی شونه ام میگذاشتم و شما هم انقدر قشنگ شکل میگرفتی که نمی افتادی و غذا میپختم ،ظرفا رو توی ماشین میچیدم یا میشستم ...

شب هم اون بنده خدا می اومد تازه شما رو میگرفت تا من بساط افطاری رو حاضر کنم ...

باباییت هم که حساس از یه طرف دیگه اذیت میشد و با هر گریه و ناراحتی شما ما رو راهی بیمارستان میکرد و هر بار هم با شنیدن اینکه هیچیش نیست و عادیه برمیگشتیم خونه ،کل عوامل شیفت شب بیمارستان مفید دیگه میشناختن ما رو !!!

صحبت با تلفن که هیچی ،هنوزم تلفن های خونه همیشه سایلنتن تا تو آرامش داشته باشی ...

انقدر گریه میکردی که یه وقتایی با هم میرفتیم دستشویی ،شما رو بغل میکردم و مینشستم روی فرنگی ...

چقدر سخت بود ،وقتی گریه میکردی و نمیفهمیدم چته و انقدر دلم برات میسوخت که منم پا به پات گریه میکردم ...

همون روزا ختنه ت هم کردیم و سختیهای ختنه هم به بقیه مسائل اضافه شد ...

چقدر سخت بود دو پوشکی بستنت و توضیح دادن در مورد شرایطتت به هر کسی که میدید تو دو تا پوشک بستی ...

خیلی دلم شکست اون وقتی که برای اولین بار رفتیم ییلاق و زمانی که میخواستیم بریم خونه مادربزرگ بابایی مامان جون گفت :این پمپرز رویی رو باز کن ،گفتم :چرا !؟ گفت :حالا هر کی ببینه یه حرفی درمیاره !!!

خیلی بهم برخورد ،گفتم :الان این نوع پوشک بستن از هر کاری برای من واجب تره ،حتی از تفکر مردم ...

بعدش گفتم :اگر خجالت میکشین ما نیایم چون ممکنه لگن کیان واقعا در رفته باشه و تا آخر عمرش بلنگه !!!

مامان جون خیلی ناراحت شد ،به هر حال اونم مادره و درکم کرد ...

چند وقت پیشا داشتم آلبوم عکس های ماه های اولت رو میدیدم که دیدم اصلا توی گهواره ت عکس نداری ،حتی یه دونه ،نمیدونم چرا !؟

شاید اون روزا خیلی مشغول بودم !

 

نمیدونم این نوشته ها چقدر به دردت میخوره ،اما خواستم بدونی دارم مادر خوبی میشم ،یه مادر قوی ...

کیانم ،مرسی که بهم اجازه دادی تا مادرت باشم ،تا کف پاهات رو بتونم ببوسم ...

دوستت دارم عزیزکم ! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بهار مامان رومینا
21 آبان 92 19:29
زهرا جون پست زیبات رو خوندم.توی این شب عزیز خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.برای تو و کیان بهترین ها رو از خدا میخوام.امیدوارم سایه تو و همسرت تا ابد بر سر کیان باقی بمونه. خدا مامان و بابات رو رحمت کنه.حتما روح مامانت از داشتن دختری مثل تو شاد هست.خیلی دست تنها بودی عزیزم.ولی در عوض با وجود کم تجربگیت همه توی مامی سایت از تجربیاتت استفاده میکردن. با این دل صافت این شبها به یاد ما هم باش. بهار جون شما لطف داري گلم ! يه وقتايي همين خامي ها و بي تجربگي ها از انسان يه فرد باتجربه ميسازه ! ازمون و خطا !
مریم مامان سام
1 آذر 92 15:23
ایییییی یاسی مادر با این متنت گریمو دراوردی خواهر چقدر نوشته هات اشنا بودن چقدر دردهامون شبیه بودن سام وقتی به دنیا اومد کنار هر دوتا گوشش خال گوشتی داشت و یه روز که به اصرار بابام ما رو دعوت کردن ییلاق مادره هی طفره میرفت که بریم بعدش گفت اهههههههه چیه این زیگیلای گوشش حالا هرکی ببینه میخواد حرف دربیاره ادم خجالت بکشه وای یاسی نمیدونی تو اون لحظه چه حالی شدم .............
مامان زهرا
پاسخ
مريم جون مطمعن باش ميدونم چه حالي شدي ،چون دقيقا خودم هم همون حال بهم دست داد ! اين روزا همش ياد يه چيزايي مي افتم كه نبايد بيوفتم !!! لعنت به اين سرما كه ادم رو خونه نشين ميكنه و ادم خونه نشين هم هزار و يك فكر به سرش ميزنه ...