نامه اي به خدا ...
سلام خدا جونم ...
ديروقت كه نيست ،آخه شما هميشه on line ي !
همين الان باز هم كيان از خواب ناز با همون سرفه هاي وحشتناكش پريد !
منم از خواب پريدم (كه البته اصلا مهم نيست ،مادرم ديگه) !!!
خیلی وقتت رو نمیگیرم ...
فقط اومدم ازت بخوام به حق اون ماه و ستاره هايي كه زمين تاريكت رو تو اين شبهاي تاريك تر روشن ميكنن درد رو از توي سينه بچه م بكني و بريزي توي تن من ...
من طاقتم بيشتره ،تحمل ميكنم ...
ميدونم ناشكريه و درد بدتر از اين هم هست ...
اما خدا جون من مادرم ،تحمل ندارم ...
بچه م سياه و كبود كه ميشه ،نفسش بالا که نمیاد ،هق هق كه ميكنه ،چشماش كه پر از اشك ميشه ،زار كه ميزنه ،به خودش که میپیچه ،يهويي نفس منم بالا نمياد ...
تازه پدرشم با اون همه صبوري پدرانه دیگه صبرش سر اومده ...
بازم هرچي صلاحه ...
مثل هميشه راضيم به رضاي شما ...
ببخشيد خدا ،شب به خير ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی