پسرک مستقل من ...
این پست رو دیروز ساعت ۸ شب شروع کردم به نوشتن و در سه مرحله امروز ساعت ۱:۵۹ دقیقه صبح تموم شد ،البته ریسایز و آپلود عکسها یه خورده طول کشید ...
یعنی ورووجکی شدی هاااااااا ،غذا هم که نمیخوری حساااابی کفریم میکنی ...
دارم این ترانه سامی بیگی رو به بهانه بودن تو گوش میدم :
ای جونم ،عمرم ،نفسم ،عشقم ...
تویی همه کسم ،وای که چه خوشحالم ،تو رو دارم ...
ای جونم ،دلیل بودنم ،عشقم ،مثل خون تو تنم ...
....
---------------------------------------------------------------------------------
خب ...
از همون اولشم معلوم بود که خیلی مستقلی ،دقیقا از همون وقتایی که نخواستی شیر من رو بخوری یا یه خورده بیشتر مِک بزنی تا شاید بتونی با شیر مادر تغذیه بشی ...
از همون وقتایی که توی پنج ماهگیت اگر لباسی تنت میکردم و ازش خوشت نمیومد انقدر غر میزدی و با لثه های بی دندونت سرآستین های لباس رو میکشیدی تا منم عوضش میکردم ...
یا از وقتی که شیرخشک خوردن رو کنار گذاشتی ...
این پست رو دیروز ساعت ۸ شب شروع کردم به نوشتن و در سه مرحله امروز ساعت ۱:۵۹ دقیقه صبح تموم شد ،البته ریسایز و آپلود عکسها یه خورده طول کشید ...
یعنی ورووجکی شدی هاااااااا ،غذا هم که نمیخوری حساااابی کفریم میکنی ...
دارم این ترانه سامی بیگی رو به بهانه بودن تو گوش میدم :
ای جونم ،عمرم ،نفسم ،عشقم ...
تویی همه کسم ،وای که چه خوشحالم ،تو رو دارم ...
ای جونم ،دلیل بودنم ،عشقم ،مثل خون تو تنم ...
....
---------------------------------------------------------------------------------
خب ...
از همون اولشم معلوم بود که خیلی مستقلی ،دقیقا از همون وقتایی که نخواستی شیر من رو بخوری یا یه خورده بیشتر مِک بزنی تا شاید بتونی با شیر مادر تغذیه بشی ...
از همون وقتایی که توی پنج ماهگیت اگر لباسی تنت میکردم و ازش خوشت نمیومد انقدر غر میزدی و با لثه های بی دندونت سرآستین های لباس رو میکشیدی تا منم عوضش میکردم ...
یا از وقتی که شیرخشک خوردن رو کنار گذاشتی ...
همون موقع هم دکترت به من گفت :این آقا پسر شما خیلی مستقله که شیشه رو انقدر زود ول کرده چون معمولا همه مادرا برای از شیشه گرفتن بچه شون مشکل دارن نه شیشه دادنشون !!!
خب راستش رو بخوای از من و باباییت هم چنین بچه ای بعید نیست ،ما هر دو تقریبا از بچگی مستقل بودیم و هستیم و هیچوقت وابسته کسی نبودیم یا نیاز نداشتیم کسی واسمون کاری انجام بده ،کاملا مستقل ...
و این روزها من به شدت درگیر رفتارهای مستقلانه جنابعالی هستم و راستش رو بخوای یه وقتایی خنده م میگره و یه وقتایی هم کفری میشم اسااااااااسی ...
ای بابا ...
اصلا غذایی رو که ما توی دهانت بذاریم نمیخوری ،قاشق باشه که بدتر میزنی زیرش و میریزیش و دقیقا همون چیزهایی رو که میخوای از توی بشقاب غذات جدا میکنی و به همون اندازه ای که میخوای میخوری و پا میشی ...
لباس که میخوام تنت کنم که هیچی دیگه ،یه بار باید بذارم خودت امتحان کنی و بعد از اینکه فهمیدی خودت نمیتونی بپوشی اجازه میدی تنت کنم ...
خودت تصمیم میگیری چه جوری و کی بخوابی ،قبلنا خیلی سرت رو گول میمالیدم اما الان نمیشه ...
پررو پررو میای و میخوای لیوان داغ چای رو از دست من بگیری و ماهرانه نگهش داری و هی فوتش کنی و داغ داغ چای رو بدی بره پایین و به روی خودت نیاری که سوختی ...
اگر نخوای از جات بلند شی که دیگه هیچی ،غلت میزنی روی زمین و انقدر خودت رو سفت میکنی و پر زور میشی که خنده م میگیره ...
حتی توی دستشویی هم تا زمانی که نخوای نمیشینی که بشورمت ...
جدیدا حتی خودت تصمیم میگیری که با کی بای بای کنی با کی نکنی یا کی رو بوس کنی یا نکنی یا بغل کی بری یا نری ...
طعم شیری رو هم که میخوای بخوری خودت انتخاب میکنی ...
تازه فقط هم خودت باید نی شیر رو توش بزنی و الا نمیخوری !!!
و ...
البته میدونم همه اینا اقتضای سنت هست و منم این روزا به عینه میبینم داری بزرگ میشی ،خیلی بزرگ تر از اون چیزی که همیشه توی تصوراتم داشتم ،آخه همیشه احساس میکردم دوران کودکی بچه آدم کند میگذره و مادر میتونه کااااااامل حظش رو ببره ...
دوستت دارم پسرک مستقل باهوش من ...
وقتی داریم میریم بیرون و میخوای فقط با برس بابایی موهات رو شونه کنی ...
راستی میدونی عاشق اون زنجیر پشت شلوار جینتم !؟
کلی دردسر داریم موقع بیرون رفتن ...
تلاش و گریه برای گرفتن موبایل از دست من !
جمعه ای با خاله مریم و خاله فری رفتیم خونه دایی حمیداینا و خاله فری هم شام همه رو دعوت کرد آواچی ،خیلی خوش گذشت ...
توی رستوران کلی با حسام بازی کردی و هی دو دستی میکوبیدی روی میز و آواز میخوندی بلند بلند ...
برای اولین بار هم همبرگر خوردی و کلی خوشت اومد !!!
وقتی تبلیغات تلویزیونی جذبت میکنن ،با تیپ شلخته ...
امروز صبح ،انقدر محو تماشای تلویزیون شده بودی که نگو اما تا اومدم ازت عکس بندازم سریع اومدی گوشی رو بگیری ...
امروز بعد از ظهر که با هم رفتیم یه دور کوچولو زدیم ،بابا گندیدیم تو خونه !!!
و این هم دلیل اینکه بدونی چرا روز به روز تعداد عکسهات کمتر و بی کیفیت تر میشن !!!
انقدر پوشونده بودمت که عین آدم آهنی شده بودی ،به دستکش هات میگی :دست !!!
برگشتنه ،توی آسانسور ...
داری کیسه خریدم رو از دستم میکشی ،نمیدونی این عکس رو با چه مصیبتی گرفتم !!!
در آسانسور رو هل میدی که باز شه اما زورت نمیرسه !!!