کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه هفت ماهگی ...

1391/11/11 22:28
نویسنده : مامان زهرا
297 بازدید
اشتراک گذاری

پریروز از جلوی آیینه رد میشدم که ایستادم و به خودم نگاه کردم ...

 

میخواستم ببینم چقدر به یک مادر شباهت پیدا کردم !؟

 

و متوجه شدم که علی رغم اینکه مثل همیشه دیگه ناخن هام سوهان کشیده  و مرتب نیست ,ابروهام کمی پر شده و موهام رو با کمی بی حوصله گی پشت سرم با یک کلیپس فیکس کردم اما برق نگاهم بیشتر از قبل شده ...

 

برق امیدواری و سر زندگی توی چشمام دویده ...

 

پریروز از جلوی آیینه رد میشدم که ایستادم و به خودم نگاه کردم ...

 

میخواستم ببینم چقدر به یک مادر شباهت پیدا کردم !؟

 

و متوجه شدم که علی رغم اینکه مثل همیشه دیگه ناخن هام سوهان کشیده  و مرتب نیست ,ابروهام کمی پر شده و موهام رو با کمی بی حوصله گی پشت سرم با یک کلیپس فیکس کردم اما برق نگاهم بیشتر از قبل شده ...

برق امیدواری و سر زندگی توی چشمام دویده ...

 

دقت کردم حتی موهام هم بلند شده ,انگاری حدودا چهار انگشت مونده تا به کمرم برسه !!!

هیچوقت توی عمرم موهام به این بلندی نشده بود ,همیشه به پشت شونه هام که میرسید خسته می شدم و کوتاهشون میکردم ,یه وقتایی هم پسرونه ...

یه بار هم که بی خبر پسرونه زده بودم باباییت داشت سکته میکرد بنده خدا !

یادش به خیر مامانم همیشه میگفت :تو باید پسر میشدی ,اما من همیشه دلم میخواست یه پسر داشتم !!!

یه پسر درست مثل تو ,با خصوصیات تو ...

با هوش و صبور و تو دل برو !

اگر خاله الهام الان اینجا بود میگفت ,اوهههههههههههه با این پسرت ,انگار همین یه دونه است !؟

نمیدونه که (البته میدونه) تو واسه من واقعا همین یه دونه ای ...

عمرم !

نفسم !

هستیم !

دلخوشیم ...

انگار جونم به جونت بسته است و بدون تو یک لحظه هم نمیتونم نفس بکشم !

وقتی بیداری میخوامت !

وقتی خوابی میخوامت !

وقتی بازی میکنی میخوامت !

اصلا میخوام مال خودم باشی ,مال خود خود خودم ...

چند روز پیشا خاله فری میگفت :آبجی اصلا مادر شدن بهت نمیاد ,با اون همه سخت گیری و جدیت بهت نمیاد اینجوری قربون صدقه یه بچه بری !!!

اما من قربونت میرم ,فدات میشم ,خاک پات میشم !

یه وقتایی یاد اون روزا می افتم که توی دلم بودی !!!

اون روزا دلم میخواست شکمم رو باز کنم و بیرمت بیرون و ببینم چه شکلی هستی !؟

اما الان دلم میخواد دلم رو باز کنم و دوباره بذارمت توی دلم تا دوباره فقط من باشم و تو ...

کیان عزیزم ,روزها به سرعت برق و باد میگذرن و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و شیرین و شیرین تر و من در انتظار روزهای آتی مینشینم به تماشای رستن تو ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سیمین
21 بهمن 91 21:47
زهرا جون یه وقتایی با خوندن نوشته هات اشک تو چشام جمع میشه..........
امیدوارم منم بتونم مامان با احساسی برا کوچولوم باشم....
رستنش مستدام بانو......



میشین عزیزم !

مطمعنم که میشین !

همه زن ها با مادر شدن احساساتشون غلیان میکنه و هر روز عاشق تر از روز قبل میشن !

متشکرم !