ماه رمضان ...
یادش به خیر ...
پارسال ماه رمضون رو میگم !
چه روزای بدی بود !!!
شما از صبح تا شب بی قرار و ناآروم بودی و از شب تا صبح هم از گرسنگی ناله میکردی و ما نمیفهمیدیم چته !!!
یادش به خیر از شب تا صبح من به یک پهلو میخوابیدم و با یک حالت خاصی سر تو رو روی بازوم و کف دستم رو زیر باسنت میگذاشتم و با هم میخوابیدیم ...
اون موقع خیلی کوچولو بودی و صبح که بیدار میشدم انقدر بدنم خشک شده بود که نمیتونستم تکون بخورم ...
آخه تو فقط توی اون حالت میخوابیدی نازنینم !
یادش به خیر شما انقدر بی قرار بودی که من روزهای اول ماه رمضون حتی وقت نمیکردم یه افطاری درست و حسابی به باباییت بدم ،راستش یه وقتایی حتی اجازه نمیدادی خودم هم چیزی بخورم !
توی همین ماه رمضون بود که ختنه ات کردیم !
توی همین ماه رمضون هم بود که به توصیه عمو امیر و خاله شیوا پیش دکتر پروند رفتیم و با تجویز شیرخشک انگار آب روی آتیش گرسنگی شما ریخته شد !
توی همین ماه رمضون بود که دردهای کولیکیت شروع شد و بابایی هر شب ما رو راهی بیمارستان میکرد چون جفتمون تازه کار بودیم و نمیدونستیم تو چته !
پارسال خیلی ماه رمضون بدی بود ،خسته کننده ،طاقت فرسا ...
یه وقتایی کلی اشک میریختم ،از تنهایی ،از بی مادری ،از بی تجربگی !!!
اما گذشت ...
و امسال ماه رمضون یه پسر کوچولو هر افطار با من و باباییش سر سفره افطاری میشینه و از خوراکیهای سر سفره میخوره و سفره رو بهم میریزه و من و بابایی هم هول هولکی افطار میکنیم و سفره جمع میکنیم تا آقا راحت جست و خیز کنن !
هر افطار دعا میکنم و خاص ترین دعا که گاهی اشک به چشمام میاره برای بچه های مریضه ،فرشته هایی که گوشه گوشه دنیا روی تخت های بیمارستان خوابیدن و مادرهاشون مثل مرغ پرکنده دورشون میگردن !!!
و بعد همه اون زنهایی که روز و شبشون شده یافتن راهی برای فرزند دار شدن !
خدایا طعم داشتن فرزند و شهد شیرین مادری رو بهشون بچشون ...
خدایا متشکرم که چشم انتظارم نگذاشتی ...