عید فطر امسال !
امسال هم عید فطر مثل اغلب سالهای بعد از ازدواجمون رفتیم ییلاق پیش مامان جون و آقا جون !
خیلی اب و هوا خوب بود و کلی فامیل ها رو دیدیم و دیدار تازه کردیم ،اما فکر کنم بیشتر از همه به شما خوش گذشت !
توی اون ۳-۲ روز انقدر بازی کردی که شبا از خستگی تا صبح اصلا بیدار نمیشدی ...
قربونت برم !
راستی یه همبازی تو راهه ،پسرخاله بابایی و خانومش تا ۳-۲ ماه دیگه صاحب یه آقا پسر خوشگل میشن !
اینم توی راه رفتن که مثل آقاها توی صندلیت نشسته بودی !
موقع رفتن خیلی پسر ماهی بودی ،عسلم !
توی راه که میرفتیم یک مغازه بزرگ لاستیک فروشی آتیش گرفته بود و یک آتش سوزی مهیب به راه افتاده بود ،ما هم پیاده شدیم و نگاه کردیم !
برای شما خیلی جالب بود !!!
تو بغل بابایی ...
توی راه بیشتر مشغول دیدن کتابت بودی (این ۲ تا کتابت رو خیلی دوست داری)
گاها هم با آویزت مشغول میشدی !
اونجا هم که رسیدیم یک کفگیر بزرگ مسی نمیدونم از کجا پیدا کردی و تا روز آخر مدام باهاش بازی میکردی !
گاها (در حد ۳۰ ثانیه در هر ۲۴ ساعت) هم با کامیونت بازی میکردی !!!
سر آب پاش مامان جون هم یکی از اسباب بازی هات بود !
برگ ها رو از روی زمین جمع میکردی و دوست داشتی بخوریشون !
قربون خنده های شادمانه ت ...
بازم چی گذاشتی توی دهانت !؟!؟!؟
عاشق این جوی آبی شده بودی که از توی باغ رد میشه و مدام همه نگرانت بودیم که نیوفتی توش !
این دست سمیه جونه که تا چند وقت دیگه نی نی دار میشه ،بنده خدا با اون شکمش کلی حواسش به شما بود !
ایشون هم خاله بابایی خاله افسر هستن که کلی با حوصله کنار جوی باهات بازی کردن !
خسته شدی ،نشستی و اسباب بازی هات رو گذاشتی زمین ،احتمالا بازم یه چیزی توی دهانت هست !!!
روزی چند دست لباس برات عوض میکردیم و میشستیم ...
اینم دست عمه مریمه که مواظبت بود توی آب نیوفتی که در آنی افتادی و کلی لباسهات رو عوض کردیم و گرمت کردیم !
اینجا داری گریه میکنی تا اجازه بدیم بنشینب لب آب !!!
اینجا بغل مامان جون هستی و مامان جون داره با آب بازی دلت رو به دست میاره !
توی بشقاب برات انگور بی دونه ریخته بودیم که بخوری که عمه مریم شیطونی میکرد و غوره می انداخت قاطیش که تو بخوری و قیافه ت بانمک بشه ،بهت چیپس هم دادن ...
نمیدونم چرا !؟
اما عاشق این عکس شدم !
تمام دونه های این جارو ر هم کندی ،،،،
انگشتت رو میکردی لای موزاییک های ترک خورده ،تمام ناخن هات شکسته بودن !!!
عمه مریم باهات دالی بازی میکرد ...
اینجا علی رغم میل من بهت گوشی دادیم تا آروم بشینی و نخوای بری پایین تخت !
قربون خنده های قشنگت ...
تا چشم ما رو دور میدیدی از این سربالایی بالا میرفتی و خاک بازی میکردی !
راستی با مامان جون دمپایی پا کردن رو هم همون روز اول یادت دادیم ،البته مامان جون لطف کردن زحمت کشیدن و پشت دمپایی هات رو کش دوختن تا از پاهات درنیان ،شما هم خیلی زود یاد گرفتی و قشنگ تعادلت رو حفظ میکردی ...