اولین فرمان بردن !
وای چقدر دوست داشتم بزرگ شی ،هی من بگم :کیــــــــــــــــان کنترل رو بده !کیان اینو بده !اونو بده !
اصلا کلا ما خانوادتا عاشق دستور دادنیم !
حالا اینا که شوخیه ولی این چند وقته هی باهات تمرین میکردم که کیان اینو بده !اونو بده !و تو هم هاج و واج نگاهم میکردی ...
امروز موقع بازی نخ نهنگ وانت رو کشیدم و گذاشتمش روی سرامیک ،اونم روی سرامیک رفت و خورد تو دیوار و دور خودش چرخید و تو هم کلی خوشت اومد و ذوق کردی و مثل همیشه منتظر بودی تا من برش دارم و دوباره همون کار رو انجام بدم ...
منم بی خیال همینطوری نگاهت کردم و گفتم :کیان بده ش !
اولش مثل همیشه هاج و واج نگاهم کردی و بعد هم طبق معمول این روزا اومدی و دستم رو کشیدی تا بیام و برات بیارمش ،منم از جام بلند نشدم و گفتم :خودت بیارش مامانی !
یه نگاه دور و برت کردی و رفتی آوردیش ،به همین سادگی ...
چند بار این جریان تکرار شد و بعدش هم هر کدوم از اسباب بازیهات رو میگفتم :بده !میدادی ...
خیلی خوشحال شدم !
از پریروزا که باباییت منو صدا کرد و گفت :مامانش بیا کیانو بگیر !
تو هم به من میگی :ماماییش ...
عسل مامان !
قربون بازی کردنت ...
خیلی این اسباب بازیت رو دوست داری ،همش میخوای که بغلت کنم و وقتی هم که بغلت میکنم اشاره میکنی به این اسباب بازیه و میگی :بده ش بده ش ...
تا حالا یه چند باری آوردمش و روشنش کردم که باهاش بازی کنی ،اما طاقت نمیاری و میزنی درب و داغونش میکنی !