کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ورزش ،روز اول ماه مهر !

1392/7/1 23:42
نویسنده : مامان زهرا
405 بازدید
اشتراک گذاری

امروز رفتم باشگاه برای ورزش ،اونم ایروبیک ...

روز اول مهر ...

خیلی سال ورزش میکردم ،تقریبا از همون ۱۷-۱۶ سالگی که بابام (خدابیامرز) منو متوجه اضافه وزن بسیار زیادم کرد و بهم هشدار داد که شاید هیچوقت نتونم به خاطر اضافه وزن یک زندگی ظریف و زنونه و سالم داشته باشم ...

همون روزا به غیرتم برخورد و شروع کردم به ورزش و رژیم تحت نظر دکتر خضری و وزن خیلی زیادی کم کردم ...

همیشه مدیونشم ،مدیون پدری که فقط پدر نبود ...

بماند ...

اینم عکس امروز صبح که گوشی اسباب بازیت رو گذاشته بودی در گوشت و با علیرضای خیالی حرف میزدی !

امروز رفتم باشگاه برای ورزش ،اونم ایروبیک ...

روز اول مهر ...

خیلی سال ورزش میکردم ،تقریبا از همون ۱۷-۱۶ سالگی که بابام (خدابیامرز) منو متوجه اضافه وزن بسیار زیادم کرد و بهم هشدار داد که شاید هیچوقت نتونم به خاطر اضافه وزن یک زندگی ظریف و زنونه و سالم داشته باشم ...

همون روزا به غیرتم برخورد و شروع کردم به ورزش و رژیم تحت نظر دکتر خضری و وزن خیلی زیادی کم کردم ...

همیشه مدیونشم ،مدیون پدری که فقط پدر نبود ...

بماند ...

از همون سالها تا الان که حدودا ۱۶-۱۵ سالی میشه تقریبا همیشه ورزش کردم حتی تا زمانی که ۵ ماه شما توی شکم من تموم شد باز هم ورزش میکردم !

یه جورایی عاشق ورزش کردنم !

اما ...

از وقتی شما به دنیا اومدی ،تردمیلی که بابایی ۳ سال پیش من رو سورپرایز کرد و برام خرید گوشه خونه خاک خورد و علی رغم پرانرژی بودن که جزء خصلتهای منه سراغ ورزش نرفتم ،اما به لطف کم خوری و پیاده روی دچار اضافه وزن هم نشدم !

البته من کلا با بودن تردمیل توی خونه هم مشکل دارما ،اصلا از ورزش تک نفره خوشم نمیاد ،دوست دارم گروهی ورزش کنم !!!

این چند وقته بابایی همش اصرار میکرد ورزش رو از سر بگیرم و من همش میترسیدم که نکنه ورزش کردنم به شیر خوردن شما لطمه بزنه و یکی از وعده های شیرت حذف بشه ،آخه هیچکس جز خودم و عمه مریم نمیتونه به شما توی خواب شیر بده ...

با اصرارهای بابایی و قول اینکه می مونه خونه و شما رو نگه میداره پریروز با هم (من و تو) رفتیم باشگاه و من تونستم یه ساعتی رو انتخاب کنم که به شیر شما لطمه نزنه ،۹.۴۵-۸.۴۵ صبح !

هر چند که از بیدار شدن صبح زود و ورزش صبحگاهی خوشم نمیاد !!!

اما اینطوری من که برم شما خوابی و زمانی که من برگردم مثل امروز صبحانه ت رو با باباییت خوردی و میتونم شیر وعده ساعت ۱۱ رو بهت بدم !

امروز وقتی شروع به ورزش کردم و رفتم روی استپ دوباره احساس شادابی و جوونی کردم ،خیلی لذت بخش بود ،یکی دو تا از دوستامم دیدم !

راستی صبح وقتی ساعت ۷ بیدار شدم یادم افتاد که امروز روز اول مهره ...

یاد اولین مهری افتادم که رفتم مدرسه ،دو سال قبلشم میرفتم مهد کودک !

بعد از ظهری بودیم ،بابام من و مامان رو رسوند مدرسه و رفت ،مامان هم با اون شکم قلمبه (خاله مریم رو هفت ماهه حامله بود) کنار حیاط ایستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد ،منم بدون اینکه گریه کنم رفتم و توی صف ایستادم !

همیشه از مامانم متشکرم که من رو انقدر مستقل و بدون نیاز به کسی بار آورد ،همیشه با نگاهش بهم اعتماد به نفس میداد !

خلاصه ...

همیشه از مدرسه بدم میومد ،تقریبا همیشه ...

ابتدایی رو که بعد از ظهری بودیم (مدرسه شهید دکتر دانش پور) ،معلممون هم خانم سعیدی بود که یه پاش میلنگید و خیلی مهربون بود !

اما راهنمایی (بازم همون مدرسه شهید دکتر دانش پور) و صبح زود بیدار شدن ،وای ...

هر روز صبح بابام از خواب بیدار میشد و میرفت نون تازه میخرید و رادیو رو روشن میکرد و برنامه تقویم تاریخ رو گوش میداد و ماها رو بیدار میکرد تا بلند شیم و صبحونه بخوریم !

وای که چقدر از اون برنامه رادیویی و اون صبح زود بیدارشدنا بدم میومد !

صبحونه هم نمیخوردم ،تا مدرسه هم به خودم و به اونی که به من گفته برو مدرسه و به تمام عوامل مدرسه تک به تک زیر لب فحش میدادم ،فقط هم به خاطر صبح زود بیدار شدن !!!

توی مدرسه هم دانش آموز خوبی بودم و صد البته شیطون که این شیطونی ها به تبدیل به شرارت شد توی دوران دبیرستان و هنرستان ...

(سال اول دبیرستان رو رفتم دبیرستان خدیجه کبری) !

هنرستان (هنرستان نرگس) خیلی خوش گذشت ،واقعا خوش گذشت ...

همون سال اول دانشگاه قبول شدم تنکابن و نرفتم ،بابام گفت :میخوای بری برو ! گفتم :شهرستان نمیخوام ،تهران میخوام !

سال بعد هم که اواسط کلاس کنکور بابا و مامان فوت کردن و اون سال من دانشگاه قبول نشدم !

ولی سال بعدش قبول شدم ،تهران ...

توی دانشگاه خیلی دانشجوی خوبی بودم ،همه اساتید از هنر و سلیقه م تعریف میکردن ،تحویل پروژه هام به موقع بود و عالی ...

دانشگاه رو دوست داشتم !

توی دوران دانشجویی زنده بودم ،مفید بودم ...

درس میخوندم ،ورزش میکردم ،کلاس نقاشی میرفتم ،زبان میخوندم و تمام کارهای خونه و بچه ها هم با من بود ...

چه روزای پر مشغله ای !

برای تک تک ساعتهای عمرم تو اون روزا برنامه داشتم !

نمیدونم چرا یهویی دلم هوای اون روزا رو کرد اما اینا رو گفتم که گفته باشم ،برام مهم بود بدونی ...

شیطونک ...

جدیدا به توپات علاقه مند شدی ،شوت هم میزنی !

اینم دیشب ...

بابایی چند روزه ماشینت رو آورده پایین ،اما هنوز ازش میترسی و به بازی باهاش اصلا علاقه نداری ولی عاشق ریموتشی !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مونا
3 مهر 92 15:08
زهرا دمپاییه روفرشی من خونه شما چی کار میکنه ؟



نمیدونم والا مونا جون !!!

شاید اونی که خونه شماست مال ماست !!!


خوبی !؟

کم پیدایی !؟

کارا تموم شد ان شاالله !؟
رومینا
3 مهر 92 19:39
زهرا جون هر شب تا میام توی نت اول وبلاگ خوشگل خان شما رو چک میکنم و از دیدن پستهای جدیدت واقعا انرژی میگیرم.راستی عزیزم مامان و بابات چرا فوت شدن همزمان.خدا رحمتشون کنه.آمین.


مرسي عزيزم ...

شما واقعا لطف داري !

مامان و بابا هم توي تصادف فوت كردن ...

خدا رفتگان شما رو هم قرين رحمت كنه !