کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

داستان پستونکی که گم شد ...

1392/7/2 20:26
نویسنده : مامان زهرا
471 بازدید
اشتراک گذاری

روزی دو تا پست !؟

زیاد نیست ؟؟؟ 

بعد از ظهر با خودم گفتم :آخ جون الان کیان میخوابه و منم یه ۳-۲ ساعتی میخوابم !

آخه اگر سر و صدا نباشه راحت ۳-۲ ساعت میخوابی واسه خودت ،خدا رو شکر خوش خوابی مثل باباییت !

شیرت رو درست کردم و دستمال کاغذی و گوشی و ریموت تلویزیون رو آوردم و متکا رو گذاشتم رو زمین و گفتم :کیان بخواب تا برم پستونکت رو بیارم ...

تمام خونه رو گشتم نبود ،وا ...

گشتم ،گشتم ،گشتم ...

خوشحال از پیدا شدن یار قدیمیت !

روزی دو تا پست !؟

زیاد نیست ؟؟؟ 

بعد از ظهر با خودم گفتم :آخ جون الان کیان میخوابه و منم یه ۳-۲ ساعتی میخوابم !

آخه اگر سر و صدا نباشه راحت ۳-۲ ساعت میخوابی واسه خودت ،خدا رو شکر خوش خوابی مثل باباییت !

شیرت رو درست کردم و دستمال کاغذی و گوشی و ریموت تلویزیون رو آوردم و متکا رو گذاشتم رو زمین و گفتم :کیان بخواب تا برم پستونکت رو بیارم ...

تمام خونه رو گشتم نبود ،وا ...

گشتم ،گشتم ،گشتم ...

ای وای کجاست پس !؟

دوباره گشتم نبود ،حدودا یک ساعتی دنبالش گشتم اما نبود ،هیچ جا !!!

تمام خونه رو زیر و رو کردم اما نبود !

تو هم غر میزدی و رفته بودی رو مخم و خودمم خوابم میومد ،بهت گفتم :کیان پستونکت کو !؟ مَم مَمت کو !؟

هیچ عکس العملی نشون ندادی !

احساس میکردم دارم از عصبانیت و شدت خواب منفجررررررر میشم !

به خودم لعنت فرستادم که چرا همون موقع که بابایی گفت :دو تا بخریم ،نذاشتم !

از پستونک اولت دو تا داشتیم و تو اینطور مواقع خیلی راحت بودیم ...

یهویی یاد اون یک جفت پستونکی افتادم که همزمان با همین پستونک برات خریدیم ،برای هجده تا سی و شش ماه !

با خودم گفتم :از هیجی که بهتره ،شاید خورد !

میدونستم نمیخوری ،چون شش ماهگیت هم با مصیبت پستونکت رو عوض کردم !

آوردم و پکش رو باز کردم و دادمش به تو که دیگه داشتی گریه میکردی ،خوابت میومد و پستونک میخواستی ...

یه خورده نگاهش کردی و زدی زیر گریه ...

گفتم :بخور مامان اینم مثل همون پستونکته ،گریه ت شدیدتر شد !

دلم میخواست بزنم خودمو !

با آرامش نازت کردم و گفتم :مامان اینم مَم مَمه ،بخور دیگه !!!

از دستت گرفتم و گذاشتمش توی دهانت که تفش کردی و انداختیش بیرون و گریه ت شدیدتر شد !

حالا منم گذاشتمت روی پام و تکونت میدم !

هی پستونکه رو نگاه میکردی و ضجه میزدی ...

دیدم نمیشه ،با خودم گفتم :بذار دوباره بگردم !!!

با ناامیدی چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و دوباره شروع به تفتیش کردم ،زیر مبلا !

یهویی زیر آخرین مبل چشمم بهش افتاد که افتاده بود پشت پایه پشتی مبل ...

برداشتم ،بردم شستمش و آوردم بهت دادم و تو هم عین قحطی زده ها ،هی مجکم مک میزدی درش می آوردی نگاش میکردی و دوباره ...

دیدم انگار سردت هم هست ،لباس هم تنت کردم ،انقدر کلافه بودم که فقط دلم میخواست بخوابی !

(آخه به لطف باباجونت که دیشب هی از ذوقش علی رغم تمام مخالفت های من ساعت ۱۱:۳۰ شب بهت کباب برگ داد ،شما تا ۴ صبح بیدار بودی و دل درد داشتی ،منم پا به پات بیدار بودم و بعد هم که خوابیدی باز هم به همون روش خیاری توی هال تا صبح غر زدی از دل پیچه ...) 

خوب نکن باباش !!!

خلاصه ...

حالا من منتظرم تا شما بخوابی ،که منم شیرت رو بدم و بخوابم که میبینم هی پستونکت رو میخوری و پستونک جدیده رو نگاه میکنی ...

هی با ترس و لرز پستونکت رو درمیاری و جدیده رو میذاری توی دهانت و تف میکنی !

کلی خندیدم !

دیگه اصلا کلا خواب از سرم پرید ...

یه چندتایی عکس ازت انداختم و پستونک جدیده رو از دستت گرفتم و خوابوندمت و ۶۰ سی سی شیر نخورده بیدار شدی و شیشه رو که توی دهانت دیدی طبق معمول پرتش کردی و دیگه نخوابیدی !!!

منم دیدم بهتره بریم بیرون یه دوری بزنیم و حالمون بهتر شه ،رفتیم یه سر به عمه مریم زدیم و برگشتیم !

وقتی برگشتیم بابایی و دوستش محمدحسین همزمان رسیدن توی پارکینگ و بابایی اومد یکی از اسلحه هاش رو برداشت و شما رو هم برد و به من گفت :حاضر باش ،برگشتیم شام بریم بیرون !

الانم منتظر بابا و خاله شیوا ایناییم تا بیان شام بریم بیرون !

دوست دارم بریم برج میلاد رستوران k1 ...

خاله فری و خاله مریم و دوستاشونم امشب رفتن برج میلاد کنسرت مرتضی پاشایی ...

خیلی از اشک ریختنت ناراحت میشم ...

خوشحال ،حال میکنی با پستونکت ...

پستونک جدیده رو ول نمیکنی !

هی نگاش میکنی و این ور و اون ورش میکنی !!!

گذاشتیش توی دهانت و خوشت نیومد ...

بازم ول کنش نیستی !

آزمایش شروع میشود !

بذار ببینم این جدیده چه مزه ایه !!!؟

نه ،هیچی مال خودم نمیشه !

بذار درش بیااااارم !

آخ جون این مزه ش بهتره !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

هستی
2 مهر 92 23:45
وای خاله قبون چشات بشه عزیزم بگردم که پستوناکش رو چه جوری زیرو رو میکنه من عاشق بچه هایی هستم که پستونک میخورن

آفرین بـــــــــــــــــــــر شما زهرا جان که اینقدر فعالی


ممنونم عزيزم !
سمیرامامان آوا
3 مهر 92 7:58
چرا پستونک ها انقدر گم میشن؟؟؟؟؟

منم خیلی وقتا با این مسئله دست و پنجه نرم میکنم و هر روز مصرم که امروز ترکش بدم ولی نمیشه خیلی وابسته س

خیلی شیطونی خوشگل خاله



والا منم همون شش ماهگی میخواستم ترکش بدم باباش نگذاشت ،دیگه دوست ندارم بخوره ،آخه یهویی گرفتنش هم به احساسات و عواطفشون لطمه میزنه چون بهش وابسته ن !

البته من جدیدا بیشتر وقتا سعی میکنم قایمش کنم و بهش ندم ،بهونه هم که میگیره سرش رو گرم میکنم ،ولی خوب ببینم داره اذیت میشه بهش میدم !
مامان پانیسا
3 مهر 92 12:36
زهرا جون کاش بند پستونک یا زنجیر داشت الان دیگه فکر نکنم باید از اول عادتش میدادی ولی یک امتحان کن شاید جواب داد
زهرا ناراحت نشی خیلی دلم برات سوخت چون کشیدم میگم
بعضی وقت ها آدم دیگه هم از اعصاب نمیکشه هم از جسم
خدا حفظش کنه چه کارکنیم ما هم با این عروسک ها مشغولیم دیگه



صدی جون بند پستونک داره ولی فقط بیرون که میریم براش میزنم و باهاش مشکلی هم نداره !

تو خونه ولی سخته !!!

مرسی از همدردیت گلم ،مادری همینه دیگه !
مونا
3 مهر 92 16:15
جانم با این پستونک خوردنت.چه ماجرایی داشتی زهرا.


واي نگو ،خل شدم !

بهار
3 مهر 92 17:10
سلام اگه دوس داشتین برای کیان جون قالب وبلاگ با عکسای خوشگلش درست میکنم. خوشحال میشم به این آدرس سر بزنین. www.ghalebe-weblog.blogfa.com البته با قیمت مناسب تر از جای دیگه و یه کارت پستال هدیه.
مامان پانیسا
4 مهر 92 0:35
الهی
زهرا چقدر بهش علاقه داره
عزیزم میشناسه مال خودشو تو می خوای سرش کلاه بزاری


نه بابا ،كلاه كجا بود ؟؟؟

داشتم از خواب ميمردم ...
آرام
4 مهر 92 15:07
طفلی بچه! اینا به این پستونکهاشون شدیدا وابسته ن ...
منم شدیددددددددد گم میکنم پستونک ...
همه ش در حال گشتنم ...
تازگیا تا از خواب پا میشه میگم پستونک رو بده! میده بهم و من میذارمش روی میز ...
کمتر گم میشه خخخخخخ



دوست ندارم این وابستگی رو !

منم یک ریز باید حواسم جمع باشه !!!

دلم میخواد بگیرمش باباش نمیذاره ...
فرناز
5 مهر 92 11:02
وای زهرا خیلی خندیدم از دستت ...اونجایی که نوشتی میخواستم خودمو بزنم دقییییییقا منم این حس بهم دست داده ...منم پستونک گم میکنم خیلی ....اما جدیدن یه جاي مخصوص در نظر گرفتم مث توی کابینت که همیشه بدونم اونجاست الان یکی ازین گرفتاریها :dکم شده ..


والا خوب كيان هي دم به ساعت ميخوادش !!!

چه جوري قايمش كنم !؟
tahmin
6 مهر 92 13:06
مریم مامان سام
6 مهر 92 20:06
ای جون اقا کیان باهوش واقعن این پستت رو درک کردم منم دیشب حالی مشابه تو رو داشتم از مسافرت برگشته بودیم خسته و داغون با همسری قهر این سام هم همش غر میزد



چرا قهر !؟

من کلا حوصله غرغر شنیدن ندارم مریم جون ،حالا هرکی میخواد باشه !!!
مامان کیارش
11 مهر 92 22:37
زهرا جون عجب ماجرایی داشتی عزیزم.
عکساش ومقایسه هاش خیلی باحال بود خدا حفظش کنه .
پسر من کیارش کوچولو چهارماهشه هرکار میکنم پستونک وشیشه شیر نمیگیره.
نمیدونی یه روز کامل هرکار کردم نتونستم گولش بزنم.
شیر خومو دوشیدم روش ،شیرشو خورد تفش کرد بیرون ،آب قند درست کردم هی میزدم تو آب قند میزاشتم دهنش ،اب قنداشو میخورد ،آخر سرم یه زبون زد زیرش که پستونکش نیم متر پرت شد هوا.
دیدم فایده ای نداره من کیو دارم گول میزنم...


سلام گلم !
اول اینکه این کیارش خان شما وبلاگ نداره !؟
اگر داره لطفا برام آدرسش رو بذارین ،خیلی خوشحال میشم دوستایی رو که بهم سر میزنن بیشتر بشناسم !

والا من خودمم به گفته مامانم اصلا پستونک نگرفتم اما با یک ساعت ور رفتن به کیان تونستم پستونکیش کنم !
البته کیان اون موقع گرسنه بود و راحت پستونکی شد ...

شاید هم کیارش کوچولو پستونک نگیره بهتر باشه ،چون بعدا ترک دادنش خیلی سخته !
ان شاالله همیشه سالم و سرحال باشه ...