داستان پستونکی که گم شد ...
روزی دو تا پست !؟
زیاد نیست ؟؟؟
بعد از ظهر با خودم گفتم :آخ جون الان کیان میخوابه و منم یه ۳-۲ ساعتی میخوابم !
آخه اگر سر و صدا نباشه راحت ۳-۲ ساعت میخوابی واسه خودت ،خدا رو شکر خوش خوابی مثل باباییت !
شیرت رو درست کردم و دستمال کاغذی و گوشی و ریموت تلویزیون رو آوردم و متکا رو گذاشتم رو زمین و گفتم :کیان بخواب تا برم پستونکت رو بیارم ...
تمام خونه رو گشتم نبود ،وا ...
گشتم ،گشتم ،گشتم ...
خوشحال از پیدا شدن یار قدیمیت !
روزی دو تا پست !؟
زیاد نیست ؟؟؟
بعد از ظهر با خودم گفتم :آخ جون الان کیان میخوابه و منم یه ۳-۲ ساعتی میخوابم !
آخه اگر سر و صدا نباشه راحت ۳-۲ ساعت میخوابی واسه خودت ،خدا رو شکر خوش خوابی مثل باباییت !
شیرت رو درست کردم و دستمال کاغذی و گوشی و ریموت تلویزیون رو آوردم و متکا رو گذاشتم رو زمین و گفتم :کیان بخواب تا برم پستونکت رو بیارم ...
تمام خونه رو گشتم نبود ،وا ...
گشتم ،گشتم ،گشتم ...
ای وای کجاست پس !؟
دوباره گشتم نبود ،حدودا یک ساعتی دنبالش گشتم اما نبود ،هیچ جا !!!
تمام خونه رو زیر و رو کردم اما نبود !
تو هم غر میزدی و رفته بودی رو مخم و خودمم خوابم میومد ،بهت گفتم :کیان پستونکت کو !؟ مَم مَمت کو !؟
هیچ عکس العملی نشون ندادی !
احساس میکردم دارم از عصبانیت و شدت خواب منفجررررررر میشم !
به خودم لعنت فرستادم که چرا همون موقع که بابایی گفت :دو تا بخریم ،نذاشتم !
از پستونک اولت دو تا داشتیم و تو اینطور مواقع خیلی راحت بودیم ...
یهویی یاد اون یک جفت پستونکی افتادم که همزمان با همین پستونک برات خریدیم ،برای هجده تا سی و شش ماه !
با خودم گفتم :از هیجی که بهتره ،شاید خورد !
میدونستم نمیخوری ،چون شش ماهگیت هم با مصیبت پستونکت رو عوض کردم !
آوردم و پکش رو باز کردم و دادمش به تو که دیگه داشتی گریه میکردی ،خوابت میومد و پستونک میخواستی ...
یه خورده نگاهش کردی و زدی زیر گریه ...
گفتم :بخور مامان اینم مثل همون پستونکته ،گریه ت شدیدتر شد !
دلم میخواست بزنم خودمو !
با آرامش نازت کردم و گفتم :مامان اینم مَم مَمه ،بخور دیگه !!!
از دستت گرفتم و گذاشتمش توی دهانت که تفش کردی و انداختیش بیرون و گریه ت شدیدتر شد !
حالا منم گذاشتمت روی پام و تکونت میدم !
هی پستونکه رو نگاه میکردی و ضجه میزدی ...
دیدم نمیشه ،با خودم گفتم :بذار دوباره بگردم !!!
با ناامیدی چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم و دوباره شروع به تفتیش کردم ،زیر مبلا !
یهویی زیر آخرین مبل چشمم بهش افتاد که افتاده بود پشت پایه پشتی مبل ...
برداشتم ،بردم شستمش و آوردم بهت دادم و تو هم عین قحطی زده ها ،هی مجکم مک میزدی درش می آوردی نگاش میکردی و دوباره ...
دیدم انگار سردت هم هست ،لباس هم تنت کردم ،انقدر کلافه بودم که فقط دلم میخواست بخوابی !
(آخه به لطف باباجونت که دیشب هی از ذوقش علی رغم تمام مخالفت های من ساعت ۱۱:۳۰ شب بهت کباب برگ داد ،شما تا ۴ صبح بیدار بودی و دل درد داشتی ،منم پا به پات بیدار بودم و بعد هم که خوابیدی باز هم به همون روش خیاری توی هال تا صبح غر زدی از دل پیچه ...)
خوب نکن باباش !!!
خلاصه ...
حالا من منتظرم تا شما بخوابی ،که منم شیرت رو بدم و بخوابم که میبینم هی پستونکت رو میخوری و پستونک جدیده رو نگاه میکنی ...
هی با ترس و لرز پستونکت رو درمیاری و جدیده رو میذاری توی دهانت و تف میکنی !
کلی خندیدم !
دیگه اصلا کلا خواب از سرم پرید ...
یه چندتایی عکس ازت انداختم و پستونک جدیده رو از دستت گرفتم و خوابوندمت و ۶۰ سی سی شیر نخورده بیدار شدی و شیشه رو که توی دهانت دیدی طبق معمول پرتش کردی و دیگه نخوابیدی !!!
منم دیدم بهتره بریم بیرون یه دوری بزنیم و حالمون بهتر شه ،رفتیم یه سر به عمه مریم زدیم و برگشتیم !
وقتی برگشتیم بابایی و دوستش محمدحسین همزمان رسیدن توی پارکینگ و بابایی اومد یکی از اسلحه هاش رو برداشت و شما رو هم برد و به من گفت :حاضر باش ،برگشتیم شام بریم بیرون !
الانم منتظر بابا و خاله شیوا ایناییم تا بیان شام بریم بیرون !
دوست دارم بریم برج میلاد رستوران k1 ...
خاله فری و خاله مریم و دوستاشونم امشب رفتن برج میلاد کنسرت مرتضی پاشایی ...
خیلی از اشک ریختنت ناراحت میشم ...
خوشحال ،حال میکنی با پستونکت ...
پستونک جدیده رو ول نمیکنی !
هی نگاش میکنی و این ور و اون ورش میکنی !!!
گذاشتیش توی دهانت و خوشت نیومد ...
بازم ول کنش نیستی !
آزمایش شروع میشود !
بذار ببینم این جدیده چه مزه ایه !!!؟
نه ،هیچی مال خودم نمیشه !
بذار درش بیااااارم !
آخ جون این مزه ش بهتره !